این اثر را زهرا مقدسی برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
سفرنامه مکه
اواخر خرداد ۱۳۸۶ بود ،پشت میزم در محل کار مشغول انجام کارهای اداریام بودم که یهو همکارم مثل برق پرید وسط اتاق و گفت: پاشو بریم اسم بنویسیم.
من هاجوواج و متحیر چون گنگی خوابزده گفتم: اسم بنویسیم؟ کجا؟!
گفت: مگه نشنیدی پیج کردند، سهمیه حج عمره اومده از وزارت بهداشت، اعلام کردند هر کی میخواد بیاد امور اداری ثبتنام کنه قراره قرعهکشی بشه.
من نگاه عاقل اندر سفیهی به همکارم کردم و پوزخندی زدم و گفتم: دلت خوشه ها، آخه بندهخدا تا رییس روسا و مدیران موندن که من و تو رو نمیفرستند مکه. برو بشین تو اتاقت کارهاتو انجام بده. شیطنت بسه.
و مشغول ادامه کارم شدم.
همکارم دو دستش را محکم گذاشت روی میزم، نیمخیز شد و گفت: حالا ثبتنام کردن که ضرر نداره، دو طبقه میخواییم پایین بریم اونم خدا بیامرزه پدر کسی که آسانسور رو اختراع کرده.
نه، مثل اینکه ول کن نبود، از پشت میز بلند شدم و خودمون رو از طبقه چهارم به طبقه دوم رسوندیم.
مسئول دفتر امور اداری چند برگه جلوش بود که اسامی ثبتنام شدهها توش به چشم میخورد. همکاران میرفتند، ثبتنام میکردند و برمیگشتند، در راه برگشت بعضیهاشون به هم میگفتند: خدا کنه اسم ما در بیاد و خوشحال و امیدوار و خندان میرفتند.
خلاصه ما هم رفتیم جلو و گفتیم اومدیم ثبتنام برای همین حج عمره. اسممون رو نوشت و گفت: همین امروز فرصت نامنویسی بوده چون نامه از وزارت بهداشت با تاخیر رسیده و از ما خواستند تا آخر وقت اداری امروز هر کی اسمش در اومد رو معرفی کنیم.
همکارم خیلی آهسته در گوش من گفت: خدا رو چه دیدی شاید اسم ما دو تا با هم در اومد و با هم رفتیم سفر حج. یهو آقای مسئول دفتر که پی به صحبت همکارم برده بود نگاهی تیز به ما کرد و گفت: بیخود دلتون رو صابون نمالید، فقط سهیمه یک نفر رو دادند، شنیدید یک نفر و مرتبا هم تاکید می کرد: یک نفر، فقط یک نفر. به خودتون وعده وعید ندین.
انگار آب سردی ریختن روی سر هر دوی ما، راهمون رو کشیدیم و به اتاقهامون برگشتیم.
دوباره مشغول کار شدم، اتفاقا سرم هم خیلی شلوغ بود دقیقا یادمه چهارشنبه بود و روز آخر کاری هفته.
یک ساعت کمتر نگذشته بود که این بار نه همکارم بلکه آقای حیدری مستخدم طبقه دوم امور اداری پرید وسط اتاق و خیلی خوشحال و با صدای بلند گفت: خانم مقدسی شیرینی رو بده، اسمت در اومد.
من! گنگ خوابزده که از این شوخی خوشم نیامده بود، در جوابش با صدای بلند و لحن خشک و جدی گفتم: آقای حیدری شما هم شوخیتون گرفته، دیواری کوتاهتر از من پیدا نکردید؟ و سرزنشبار نگاهش کردم.
آقای حیدری که تلاش میکرد به من بفهماند شوخی نکرده، محکم با دو پا کوبید زمین و گفت: شوخی کدومه؟! برای چی باید از طبقه دو بیام سراغ شما؟ و در حالیکه به نظر میرسید از برخورد من ناراحت شده ادامه داد: شما هم که اینقدر سرگرم کار هستید که ظاهراً اصلا نشنیدین پیج اسمتون را گفت.
یعنی راست میگفت؟ آخه مگه میشه؟ گفتم: اصلا باشه شما راست میگی و بیاعتنا به کارم ادامه دادم.
آقای حیدری مثل کسی که تیرش به هدف نخورده باشه، ناراحت با قدمهایی آهسته از اتاق خارج شد. دلم سوخت، نباید میرنجاندمش.
نه مثل اینکه پیج داره اسم کسی رو میخونه خوب گوش کردم: «ضمن تبریک به خانم زهرا مقدسی که اسمشون در قرعهکشی حج عمره در اومده لطفا در صورت قطعی بودن سفرشون سریعا به امور اداری مراجعه و اعلام کنند. در غیر این صورت نام نفر ذخیره به جای ایشون به وزارت بهداشت تهران اعلام خواهد شد.»
وای مگه میشد؟ درست شنیده بودم؟ حتما درست شنیده بودم اسم خودم رو گفت، ما که زهرا مقدسی دیگهای در ساختمان و محل کار نداریم. داریم؟
دو قطره اشکی که گونههام را نوازش میداد پاک کردم و از پلهها سه پله یکی کردم و خودم را به امور اداری رساندم. راهروی منتهی به اتاق مدیر امور اداری بسیار شلوغ بود، چند نفر از روسا و مدیران و معاونین که در زمان قرعهکشی حضور داشتند به ترتیب از اتاق مدیر امور اداری خارج میشدند، وقتی من را دیدند چنین سعادت بزرگی را که نصیبم شده بود، به من تبریک گفتند. من از شوق تندتند جواب آنان را میدادم که یهو مدیر امور اداری که صدای منو شنیده بود از اتاق خارج شد، به سمت من آمد و گفت: خانم مقدسی واقعا جای تبریک داره، خوش به سعادتتون. نکنه خونه خدا رفتید ما رو فراموش کنید ها و ادامه داد: میدونید همین دو ساعته چند نفر ثبتنام کردند؟
نگاهی پرسشگرانه کردم که یعنی خب چند نفر؟ که ادامه داد: از تمام ادارات، مراکز و بیمارستانهای تابعه دانشگاه علوم پزشکی در استان و شهرهای استان ۷۱۲ نفر. اونها که در شهرستانها بودند مثل ساوه و تفرش و آشتیان اسامیشون را مدیرانشون فاکس کردن برامون که از قرعهکشی جا نمونن.
من بین ۷۱۲ نفر از تمام دانشگاهها، ادارات و مراکز بهداشتی درمانی تابعه استان مرکزی اسمم درآمده بود. خواب بودم؟ نه فکر نمیکنم کاملا بیدار بودم. همان روز طی نامهای که فکس شد، اسم من از طرف معاونت توسعه و پشتیبانی دانشگاه علوم پزشکی اراک به وزارت بهداشت اعلام شد.
شنبه سر کار رفتم و معرفینامهای که مرا به سازمان حج و زیارت اعلام کرده بودند به دستم دادند تا پیگیر باشم و یک آژانس مسافرتی که در چند ماهه آتی سفر حج عمره داشت انتخاب و ثبتنام کنم.
از بین آژانسهای مسافرتی که سازمان حج و زیارت به من معرفی کرد، آژانس مسافرتی «یزدان نور مرکزی» واقع در خیابان آیتالله سعیدی اراک یک تور اعزام به حج عمره داشت که ۱۸ روزه بود، از دو شنبه ۱۲ شهریور همان سال (۱۳۸۶) شروع میشد تا جمعه ۳۰ شهریور همان سال.
هفت روز مدینه منوره و ده روز مکه مکرمه. یعنی سفر حج در دو ماه مبارک شعبان و رمضان. ده روز اول ماه مبارک رمضان توفیق زیارت، عبادت و بندگی و روزهداری این ماه مبارک در مسجدالحرام را داشتیم.
از تمام سفرهایی که رفتهام خاطره هیچکدام لذتبخشتر و ماندگارتر از این سفر معنوی و عرفانی سراسر شور و عشق و معرفت و معنویت و خلوص نبوده است. سفری که برایم چون خواب نوشین صبحگاهی، چون رویایی صادق و چون معجزهای خارقالعاده بود. و من… تنها گنگ خوابزده راهی این سفر…
پینوشت: عکس اول تزئینی و سایر عکسها توسط شرکتکننده ارسال شده است.