این اپیزود از پادکست رادیو دور دنیا یا شما را عاشق میکند یا عارف!
«رادیو دور دنیا» این بار در تبریز منتظر شماست تا همسفر با «اردشیر رستمی»
در شهر بگردید و بچرخید و کامتان را شیرین کنید…
مصاحبه «رادیو دور دنیا» با اردشیر رستمی، یک مصاحبه متفاوت درباره تبریز است.
- اپیزود پنج فصل دوم رادیو دور دنیا رو میتونید در کست باکس، اپل پادکست، ساندکلود، اسپاتیفای و کانال تلگرام علیبابا گوش کنید. کافیه اسم «رادیو دور دنیا» رو در هر یک از این پادگیرها جستجو کرده و سابسکرایب کنید.
اول سلام!
آهنگ – All Fall Down
سولماز: سلام. به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین! من سولماز محمدبخشم و صدای منو از قلب شرکت سفرهای علیبابا، یعنی ساختمون روز اول میشنوین. اینجا رادیو دور دنیاست، یه پادکست سفری که توی هر اپیزود، راه رو از گوشمون شروع میکنیم و به گوشهگوشه دنیا میرسیم. به این امید که با این همسفری، رویای سفر رو تو دلامون زنده نگه داریم. ما توی پادکست رادیو دور دنیای علیبابا، خیالپردازی رو تمرین میکنیم و برای این کار نیاز به فکر متمرکز، موقعیت مناسب یا ذهن آماده نداریم… بهترین همسفر برای ما کسیه که توی ترافیک، پشت میز کار، لابهلای ظرفای نشسته، تو مترو و اتوبوس یا حتی تو بیخوابی آخرشب گیر افتاده و دلش میخواد برای ساعتی هم که شده، بره به جایی غیر از اونجا که هست…
این اپیزود تو اولین روزهای شهریورماه سال صفر و یک منتشر شده و قراره اینبار با هم راهی شهر شکرریز، تبریز بشیم. پس هرجا که دارین صدای منو میشنوین سابسکرایبمون کنید و بار و بندیلتون رو ببندین.
ادامه آهنگ – All Fall Down
سولماز: بچه که بودیم اول هر دوستی، اسم همدیگه رو میپرسیدیم و همین که اسم همو رو میفهمیدیم دیگه حساب نزدیکی و آشنایی رو هم باز میکردیم. خیلی فرقی نداشت خونمون دوتا کوچه با هم فاصله داره یا فاصلمون اندازه دوتا شهره. سفرمون به تبریز رو هم میخوایم از اسمش شروع کنیم و همین اول راهی بنا رو بذاریم روی آشنایی.
با اینکه درباره اسمای قدیمی تبریز اختلاف نظر زیاده، اما جدا از اسمای قبلی این شهر، ریشه اسم الانش برمیگرده به دوران قبل از اسلام. کلمه تبریز دوتا بخش داره؛ یکیش «تب» به معنی تاپ، بالا و یکی «ریز» که به معنی چشمهس. این دوتا بخش وقتی میشینن کنار هم، معنی «ریزشگاه تپه» رو میدن. حالا چرا ریزشگاه تپه؟ اصلا این ریزشگاه تپه خودش یعنی چی؟! راستش خیلیم داستانش پیچیده نیست؛ تبریز از نظر جغرافیایی زیر یه تپه قرار داره به اسم عینالی و همین باعث شده که این شهر تو مسیر ریزش آب از بالای تپه به پایین باشه و به تاپریز یا همون تبریز معروف بشه. خیلی بخوایم خلاصهش کنیم، تبریز یعنی دامنه کوه، جایی که ارتفاع کوه کم میشه. البته چندتا روایت دیگه هم درباره اسم تبریز وجود داره که یکیش میگه تبریز شهریه با آبوهوای خوش که تب و هر جور غم و مریضی رو میریزه. اگرچه که این معنی خیلی مستند نیست، اما انقد قشنگ هست که تو دل خودمون این معنی رو جلوی اسم تبریز ببینیم. شما هم اگه روایت دیگهای درباره اسم تبریز میدونین حتما برامون کامنت بذارین.
اما همون جور که دونستن اسم دوست دوران بچگیمون، حکم سر حرف باز کردن رو داشت، با دونستن ریشه اسم تبریز، تازه سر حرف باز شده و یه اپیزود راه داریم تا بلکه یکم بتونیم تبریز رو بشناسیم و از حالوهواش بگیم.
الان که دارین صدای منو میشنوین، دو حالت وجود داره؛ یا تجربه سفر به شهر تبریز رو دارین و این اپیزود بهونه دستتون داده که مرور خاطرات کنین، یا هنوز فرصت سفر به این شهر براتون پیش نیومده و اولین سفرتون به تبریز رو با گوشاتون شروع کردین. جزو هر دسته که هستین، ازتون میخوام چشماتون رو ببندین و برای چند دقیقه هم که شده، دست از هر کار دیگهای بکشین. سراپا گوش بشین و خودتون رو تو بازار تبریز ببینین… بین تقتق بازار مسگرا، کنار بستنیفروش همیشگی بازار که با آوازای ترکیش، حال بازار رو خوبتر کرده و پای دار قالی دستباف تبریزی…
گشتوگذار در بازار تبریز
موسیقی ضربی چهارگاه (آذری) – داوود آزاد
سولماز: آوازه بازار تبریز فقط تو خود شهر تبریز نپیچیده. این بازار از زمانای خیلی قدیم که تبریز چهارراه جاده ابریشم بوده و سر راه کاروانای آسیایی، آفریقایی و اروپایی، حسابی پررونق بود و میشه گفت شاهرگ تجارت ایران به حساب میومده. با اینکه این روزا دیگه خبری از جاده ابریشم نیست، اما بازار تبریز هنوز که هنوزه نقش خیلی پررنگی تو اقتصاد ایران داره و بهعنوان بزرگترین بازار مسقف دنیا هم توی یونسکو ثبت شده. هر روز توی این بازار کرکره ۵۵۰۰ حجره بالا میره و جلوی مغازهها آبوجارو میشه. آفتاب تبریز از دل بازار بیرون میزنه و روز و روزیشون شروع میشه.
اگه بگیم تبریز شهر اولیناست، نه بیراه گفتیم، نه اغراق کردیم. اولین کتابخونه عمومی و چاپخونه، اولین رستوران و هتل مدرن، اولین شهرداری، سینمای عمومی، تراموا یا همون قطار شهری، اولین آتشنشانی و اسم خیلی اولینای دیگه تو شناسنامه تبریزه. دست همو گرفتن و عادتِ کمککردن به همشهری هم از خلقیات جدانشدنی اهالی تبریزه که بهتر از هر شهرداری تونسته ریشه تکدیگری رو از این شهر بکنه، جوری که تبریز به شهر بدون گدا معروف شده.
تبریز تو خیلی زمینههای مثبت دیگه هم اسمش سر زبونا افتاده؛ مثل تمیزی شهر. چند سالی هم عنوان زیباترین و توسعهیافتهترین شهر ایران رو مال خودش کرده. خلاصه که تبریز همون شهر شکرریزیه که از هر انگشتش یه هنر میریزه و بیخودی نبوده که تو چندین و چند دوره تاریخی، به عنوان پایتخت ایران انتخاب شده.
ادامه موسیقی ضربی چهارگاه (آذری) – داوود آزاد
سولماز: اگه اپیزود سفر به روایت منصور ضابطیان رو گوش داده باشین، قطعا دیگه میدونین که برای پیشنهاددادن دیدنیهای مقصد سفر، اصلا نمیشه نسخه یکسانی برای همه پیچید. یکی عاشق بُرخوردن بین مردم شهره و هیچ لذتی براش بالاتر از دیدن آدمای جدید و همنشینی باهاشون نیست. یکی دیگه اما قبل هر سفرش یه لیست بلندبالا از جاهای تاریخی و موزههای شهر درمیاره و اگه نرسه همشون رو ببینه، انگار سفر براش نیمهتموم مونده. خلاصه مثل دیالوگ فیلم مارمولک که میگفت راههای رسیدن به خدا به تعداد تعداد آدمهاست، راههای شناختن مقصد و لذتبردن از سفر هم به تعداد مسافراست. برای همین منم نمیخوام برم این سمتی که اگه فلانجای تبریز رو نبینین، نصف عمرتون برفناست و اینا. فقط از یهسری از جاهای شهر براتون میگم و انتخاب اینکه تو برنامه سفرتون بذارین یا نه رو میسپرم به خودت.
سولماز: از بازار تبریز که گفتم. هم بافت تاریخی بازار، هم اینکه میتونین یه وقتی بذارین برای خرید و بازارگردی، هم معاشرت با مردم و دیدن روزمرگیاشون، بازار تبریز رو به جایی تبدیل کرده که احتمالا بیشتر مسافرای تبریز از دیدنش کیف میکنن و حالشون جا میاد.
ائل گلی هم از اون جاهاییه که چون تو دوره قاجار محل گردش درباریا بوده و الان شده یه گردشگاه برای مردم، با دیدنش هم یه جاذبه تاریخی رو دیدین، هم میتونین با مردم و مسافرایی که دارن اونجا وقت میگذرونن یه خوشوبشی داشته باشین، هم اگه تو فصل بهار و تابستون راهی اینجا شده باشین، ریهتون حسابی پر میشه از هوای تازه و تجربه یه قدمزدن جانانه به خاطرههاتون اضافه میشه. تا دلتونم بخواد اطراف اینجا رستوران و غذاخوردی هست که فرصت خستگی در کردن هم داشته باشین. البته که از من به شما نصیحت اگر تا ائل گلی رفتین، حتما از چرخیهای اونجا یرالما، یوموردا یا همون سیبزمینیتخممرغ بخرین و مطمئن باشین مزه این سیبزمینی تخممرغ، از کوفته تبریزی هم تبریزیتره.
اما سومین جایی که دوست دارم ازش حرف بزنم، یکم مخاطب خاصتری داره و اندازه بقیه جاهای تبریز سر زبونا نیفتاده. کوههای آلاداغدار یکی از قشنگیای تبریزه که برای دیدنش باید ۲۵ کیلومتر به سمت شمالشرق تبریز برین. اگه بخوام یکم براتون تصویرسازی کنمش، باید از کوهای رنگیرنگیای بگم که عین ادویههای مختلفی که روی هم ریختهشده باشه، لایهلایه رنگه و انگار یه نفر خیلی باحوصله نشسته رنگا رو کنار هم چیده.
یکی از چیزای دیگهای که این کوههای رنگی رو جالب میکنه اینکه نمونه مشابه این کوه توی دنیا خیلی خیلی کمه و تو جاهایی مثل ژئوپارک ژانکی چین و کوههای پرو شبیهش هست. یعنی شما یه توک پا تا تبریز برین، تجربهای بهتون میده که تو چین و پرو باید دنبالش بگردین. اما اگه الان تو دلتون گفتین که من باید حتما برم و این کوهها رو ببینم، از الان بگم که یه بخشی از لذت دیدن این کوههای رنگینکمونی، عکاسی ازشونه. پس یا با یه آدم خوشذوق برین اینجا که دستش تو کار عکاسی باشه، یا خودتون چندتا عکس خوب به عنوان یادگاری از این کوهها بگیرین و دستخالی برنگردین. عکسای کوه آلاداغدار و بقیه چیزایی که ازشون حرف زدم رو به اضافه متن اپیزود میتونین توی مجله گردشگری علیبابا که لینکش رو هم براتون گذاشتم ببینین.
آهنگ گروه رستاک – گَل گَل
محمدحسین بهجت یا همون شهریار تبریزی از کساییه که وقتی اسمشون رو میشنویم ناخودآگاه یاد تبریز و اشعار آذری میفتیم. بهخصوص بعد از سریال شهریار ساخته کمال تبریزی که اردشیر رستمی نقش جوونیای استاد شهریار رو بازی کردن و چقدر هم شیرین از پس این نقش براومدن.
مهمون این اپیزود از رادیو دور دنیای علیبابا هم آقای اردشیر رستمی هستن که قراره باهاشون یه دل سیر تبریز رو بگردیم.
مصاحبه با اردشیر رستمی
سولماز: آقای رستمی عزیز سلام، به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین، عمیقاً خوشحالم که الان روبهروی شما نشستم و قراره یه گپ جانانه با هم داشته باشیم.
اردشیر: سلام عرض میکنم خدمت شما، خانم محمدبخش عزیز، سولماز عزیز، منم خیلی خوشحالم پیشتونم، توی موسسه خوب علیبابا هستم. به این دلیل که شما تعریف دیگ های از کار خودتون دادین و این برای من خیلی خوبه، خیلی معاصر هست تعریف شما از این حرف های که ایجاد کردین، تبریک میگم و خوشحالم که پیشتونم.
سولماز: خیلی متشکر، شما خیلی لطف دارین، ممنونم ازتون. آقای رستمی خیلی ها شما رو با نقش جوونیای شهریار میشناسن اما خب شما در کنار بازیگر بودن، تصویرساز، کاریکاتوریست، طراح لباس، شاعر و مجسمهسازم هستین، اما من میدونم که دوست دارین شما رو جدا از این عناوین به اردشیر رستمی بودن بشناسن، میشه قبل از اینکه راهی تبریز بشیم یه کم از فکری که پشت این نگاه هست برامون بگین؟
اردشیر: وقتی ما یک تعریف از یک انسانی میدیم اونو تمومش کردیم، در حالی که انسان ابعاد مختلفی داره، توانایی های مختلفی داره، تاریخ مثلاً ما داشتیم دیگه، شما میکلانژ رو دارید، خیام رو دارید، بوعلی سینا رو دارید، فارابی رو دارید، اینا یک شغل ندارن و یک شخصیت هم ندارن. اینا حکیمن، پزشکن، فیلسوفن، ستارهشناسن، منجمن، ریاضیدانن، نویسندهن، خیلی چیز ها دارن. اینا رو محدود کردن درست نیست و من هم دوست ندارم وقتی مثلاً بهم میگن تصویرساز یا کاریکاتوریست یا نقاش، فکر میکنم تموم شدم، من از خودمم خبر ندارم، چه برسه که دیگران از من خبر داشته باشن. من هر لحظه وقتی بلند میشم از خواب یه کسی دیگ های هستم، هوای بیرون به من تأثیر میزاره، خوابی که دیشب دیدم به من تأثیر میزاره، غذایی که خوردم حتی به من تأثیر میزاره، در فضایی که بیدار میشم از خواب به من تأثیر داره میزاره و انسان اگر تأثیر نگیره میشه سنگ، و برای همین دوست دارم که اردشیر رستمی باشم.
سولماز: اوهوم، خیلی ممنونم. آقای رستمی شما متولد تبریز هستین، درسته؟
اردشیر: من، متولد حاشیه رودخانه ارس هستم.
سولماز: بهبه!
اردشیر: بزرگشده تبریز و اومدیم تهران، بعد کرمان، بعد بندرعباس، بعد زاهدان و همینطوری ایران رو چرخیدیم رفتیم توی تبریز، اونا موندن اونجا خانواده، من اومدم تهران.
سولماز: آقای رستمی فکر میکنید این نقش شهریار رو بازی کردن چقدر تأثیر داشت که نگاه شما نسبت به تبریز تغییر بکنه؟ کاملتر بشه؟ به یه پختگی برسه؟
اردشیر: ببینید همه جای زمین ارزشمند و مقدسه ولی هر انسانی هر جایی که هست اونجا رو باید بزرگ بداره و بزرگ بشماره، برای اینکه بتونه فرزند لایقی برای اونجا باشه، برای اینکه بتونه اونجا رو از گزند ها به دور بکنه، برای اعتلای اونجا تلاش بکنه، من همه جای زمین رو مقدس میدونم، وجب به وجبش رو و دوست دارم ولی تبریز برای من یک چیز دیگهس، چون به من زندگی داده، به من حیات داده، به من رویا داده و من اگر اونجا رو نگه دارم، ج هان رو نگه داشتم، من اگر اونجا رو نگه دارم، تهران رو نگه داشتم، زاهدان رو نگه داشتم، آلمان رو نگه داشتم، فرانسه رو نگه داشتم، اتریش رو نگه داشتم، چون که زمین با همهجاش زمینه، زمین بدون تبریز من، زمین نیست، بدون هیچ جا، زمین، زمین نیست و اگر من فرزند لایقی برای تبریزم نباشم، نمیتونم زمین رو نگه بدارم نه اینکه تبریز رو نگه بدارم، برای همین از کودکی من با تبریز زندگی کرده بودم، درد های من، شادی های من، رویا های من، آرزو های من، اهداف من توی تبریز شکل گرفته بود، آدم ها با رویا های کودکیشون ج هان رو فتح میکنن، با ایمان کودکیشون ج هان رو فتح میکنن، ما به کودکیمون مدیون هستیم، من قبل از شهریار تبریز رو دوست داشتم، بعد از شهریارم دوست دارم، استاد بیشتر از اینکه تبریز رو به من نشون بده، تهران رو به من یاد داده بود، چون من بعد که از تبریز اومدم به تهران، تهران رو اشعار استاد شناختم. چون تن ها بودم، بعد میرفتم روز های تعطیل با اشعار استاد شهریار مناطق مختلف تهران رو پیدا کنم. لالهزار کجاست، بهجتآباد کجاست، شمیران کجاست، یکی از مشهورترین شعر های استاد در ترکی هم خاطره بهجتآباده، میگه بهجتآباد خاطرهسی، اولدوز سایاراخ گوزله میشم هر گجه یاری، گج گلمه ده دیر یار گنه اولدو گجه یاری، گوزلر آسیلی یوخ نه قارالتی نه ده بیر سس، باتمیش قولاغیم گورنه دوشور مکده دی داری، یاتمیش هامی بیر آللاه اویاخدیر دا ها بیر من، مندن آشاغی کیمسه یوخ اوندان دا یوخاری، گلمز تانیرام بختیمی ایندی آغارار صبح، قاش بیله آغاردیقجا دا ها باش دا آغاری، بلنده، میگه در این کائنات دو نفر زنده هستن، دو نفر بیدار هستن در این شب تاریک من، یکی خداست که بزرگترینه، یکی منم که کوچکترین.
سولماز: شعرای استاد شهریار شنیدنی هست، شما هم با یه حال خوشی میخونین.
اردشیر: خواهش میکنم، حال میخونیم بیشتر میخونیم.
سولماز: واقعا شنیدنیتر میشه.
اردشیر: حالا اجازه بدین چیز کنیم، تبریز رو با بخشی از یه شعر خوب از استاد بریم.
سولماز: حتما حتما.
اردشیر: مرسی، ببین شعر چقدر بزرگه، چقدر استاد زیبا این شعر رو گفته و اینم یک سفره، کلا میشه گفتش که هر شعری یک سفره، سفر به اون اندیشهس، سفر به اون باوری که داریمه، به اون چیزی که میخوایم بگیم هست، توی این شعری که میخوام بخونم اتفاق جالبی رخ داده، میان به استاد شهریار حدود ۶۰ سال پیش، شصت و دو سه سال پیش میگن که استاد شما بیایین در دانشگاه تبریز برای بزرگداشت مولانا که گرفتیم شعری بخونید، استاد با اینا دعوا میکنه و میگه برید مگه خم رنگرزیه؟ به این سرعت مگه میشه شعر گفت، چرا زودتر نیومدین به من بگین؟ دعواشون میکنه و راهیشون میکنه. بعد که اینا میرن، استاد میگه که من فکر کردم دیدم خب اینا بیآبرواَن، من که بیآبرو نیستم، اینا نمیدونن کجا هستن، من که میدونم اینجا تبریزه و اینجا شهر شمسه و اگر من شعر نگم آبروی شمس در خطره و از شمس من میترسم، خجالت میکشم، میگه اومدم یک وضویی گرفتم، یک نمازی خوندم و از خدا خواستم که خدایا به حرمت شمس، پنج شش بیت به من بده که توی اون گردهمایی بخونم. میگه انقدر شعر بارید، من تونستم صد و شصت بیتش رو جمع کنم. هر دم صدای بالشان، میرویم ای جان به استقبالشان، کاروان کوی دلبر میرسد، هر زمانم ذوق دیگر میرسد، عارفان بسته قطار قافله، سوی ما با زادراه و راحله، نامنظم میرسد بانگ جرس، در شمار افتادشان گویی نفس، کاروان استاد گویی هوشدار، صیحه ملاست ای دل گوشدار، شهر تبریز است و کوی دلبران، ساروانا بار بگشا ز اشتران.
آهنگ تبریز
اردشیر: من تبریز رو با برف هاش، انقدر طنز داره تبریز، انقدر رویا داره تبریز، تبریز خودشون میگن اوچ آی قیشدی، قالانو قمیشدی، سه ماهش زمستونه، باقیشم که دیگه فاجعهس، ببینین توی تبریز برف میاومد زمستونا، خب برف اصلاً هیچ مشکلی نداشت، سوزشم مشکلی نداشت ولی باد های تبریز، فردا برف رو از زمین بالا میروند، تو باید چتر رو میگرفتی جلوی صورتت، نه دیگه بالای سرت، همه تبریز چتر دستشون بود، میدیدم میگرفتن جلوی پاشون، یا جلوی سینهشون تا از زمین برف نزنه به بالا، خیلی تصویر جالبی بود. یا مثلاً نونوایی های تبریز، قرار هایی برای صبحونه های تبریز، قهوهخونه های تبریز، یه کوه عینعلی داره تبریز که خاک رسه. ما میرفتیم الان که دیگه خیلی راحت میشه اونجا رو رفت. قدیما هر پامون ده پونزده کیلو خاک رس میچسبید و ما با این، بچ هام بودیم با این باید میرفتیم بالا ولی من هم اون موقع و همین الانم عاشق اون خاک رسم، اون ها پا های ما رو قوی میکرد، چون هر چیز بود مال بود، بدشم مال من بود، خوبشم مال من بود، من فرزند اونجا بودم، باور کنید هر جای دنیا که هستم، رودخونه ارس مثل یک زیرنویس تلویزیونی جلوی منه، من هر جای دنیا که باشم اون زیرنویس ارسه. من به خاطر سرزمینم، به خاطر اون ارس حق ندارم دروغگو باشم، حق ندارم بد باشم، حق ندارم جانی باشم، حق ندارم خیانتکار باشم، حق ندارم دزد باشم، من از خاکم خجالت میکشم، من از رودخونهم خجالت میکشم، من از روسری های عشایرم، از لباسای رنگی قبیلهم، از لبخند ها و درد های مادرانم، پدرانم، از کوه های آذربایجان خجالت میکشم اگر بد باشم. من مدیون اون ها هستم. من باید مترجم اون لبخند ها باشم. من باید تصویرگر اون لباس ها باشم. اون ترانه ها باشم، اون درد ها و ناکامی ها باشم تا بتونم ج هان رو نگه بدارم. من مدیون همه چیز تبریزم. وجب به وجب تبریز، وجب به وجب آذربایجان و وجب به وجب ج هان ولی بیشتر اونجا، این ها زیبایی های ج هانه و از این ها من بین هایت دارم. از این ها، تو حاشیه ارس، جنگل های ارسباران، توی ماکو، توی پلدشت، همهجا، توی دریاچه ارومیه که ما از اینور راه میافتیم با چ هار تومن بلیط قطار میگرفتیم از تبریز راه میرفتیم به سمت آینده میرفتیم خانم محمدبخش، هیچ چی نمیدونستیم سال ۶۰، ۶۱، باد میزد به سر و صورت ما، ما به سمت ج هان میتاختیم، هیچی نداشتیم، ۸ تومن پول داشتیم، ۴ تومن رفت، ۴ تومن برگشت، بقیهش هر چی بود میزاشتیم روی همدیگه، یه خربزه میخریدیم، یه نا هاری میخریدیم ولی ما فاتحان ج هان میشدیم با همون ها، چون رویا هامون رو دوست داشتیم، انسان ها با رویا هاشون به همه جا میرسن. انسان هایی که پول دارن ولی رویا ندارن، انسان های تمومشد هایان، ما میرفتیم به سمت آینده، با هیچی فقط با ایمان، با عشق، با باور، با یقین، میتاختیم به سمت آینده. تبریز برای من خیلی چیز هاست. خیلی چیز هاست تبریز برای من. توی تبریز شما بهترین غذا های دنیا رو میتونین بخورین. تبریز کسی آشغال زمین نمیندازه، توی تبریز مردم خودشون به خودشون کمک میکنن، جزء معدود استان هاییه که سرمایه وارد استان میکنه. یعنی مردم تبریز هر جای ج هان میرن، پول درمیآرن و میفرستن تا تبریز ساخته بشه. در تبریز مهمترین چیز خانوادهس، رشد فرزنده. اینا درمیآرن، شاید خودشون لباس خوبی نپوشن ولی فرزندانشون، همسرشون حتماً باید بهترین لباس رو داشته باشن، حتما باید بهترین خوراکیا رو بخورن. تبریز استثناست در خیلی چیز ها. غذا بمونه، هیچ مشتری غذایی رو که یه ذره بو بده، صدا میکنه گارسون یا صاحب رستورانو میگه بخور، خودت بو کن. تبریز به سختی به کسی پول میدن، برای همین هر چیزی برای بقای خودش ناچاره کیفیت داشته باشه، هر چیزی که کیفیت نداشته باشه توی تبریز یک ثانیه دووم نمیاره، مردم تبریز آدمای سختگیریان. مثال دارم میگم، من یک بار با دوستانم از فرانسه آمده بودن، رفته بودیم کوه، رفته بودیم قلعه بابک، شب رو توی کوه، توی قلعه بابک موندیم، خب ما برای شبمون یه چیزایی رو کم داشتیم، توی راهم باز چند تا خانواده به ما اضافه شدن، یعنی مایی که مثلاً ۱۲، ۱۳ نفر بودیم، شدیم ۲۷، ۲۸ نفر و چون من اهل اونجا بودم گفتم که بمونید شبو و اونا گفتن که وای چقدر خوب میشه، بمونیم اصلاً شب رو. ببینین سفر این هاش خوبه. تو نمیدونی چی میشه، همونطور که زندگی رو نمیدونی چی میشه. سفر از ملزومات صلحه خانم محمدبخش. ج هان برای به صلح رسیدن به سفر نیاز داره. چون سفر رنگ ها رو به ما نشون میده، باور ها رو به ما نشون میده، درد ها و شادی ها رو به ما نشون میده، ذائقه ها رو به ما نشون میده، رویا ها و آرزو ها رو به ما نشون میده، کاستی و کمبود ها و قدرت ها و توانایی ها رو به ما نشون میده، و ما برای صلح باید به این ها آگاهی داشته باشیم. کسانی که سفر میکنن چون انسان های دیگه رو میبینن، انسان های آزادیخواهی میشن، سفر نقش مهمی در آینده بشر داره، در صلح داره، در آزادی داره، در دموکراسی داره، در آزاداندیشی، آزادمنشی داره، اینا با ما بودن شب و ما توی راه، من دیدم که اینا، من میتونم اینا رو نگهشون داره، از جنگل که میرفتیم به سمت قلعه، یک چوپونی که توی راه بود گفتم برو بپر ببین ما شاممون کمه، ما برای ۱۲، ۱۳ نفر گرفتیم وسایل رو، و این ها کم میاد، برو خرید کن برای من بیا، گفت: مواظب به گوسفندای من هستی؟ گفتم: آره، گفت: گوسفندا بالان، نزدیک قلع هان، فقط هیچکاری نمیکنن، هیچی هم پیش نمیاد، فقط نگاهت بهشون باشه. گفتم: چشم. و ما رفتیم اونجا و رسیدیم، تا من آماده کنم بعد بچه ها گفتن بچه ها ما خوراکی هامون کمه. گفتم: میرسه الان، هیچ نگران نباشین. از همین حرفم یه بیست دقیق های نگذشته بود، دیدم این با یه گونی بزرگ وسایل خریده بود اومد، بعد اینا موندن، این کی رفت خرید؟ گفتیم: توی راه. گفت: چه جوری بهش اعتماد کردی؟ اون به شما اعتماد کرد؟ گفتم: یعنی چی؟ مگر انسان موجود دیگری هست؟ بعد اینا مونده بودن اونجا کجاست! ما چطور تونستیم یک شب باشکوه کنار جنگل، در واقع نصف میزبانی من با یک چوپان بود، اونا شب خوبی رو داشتیم و صبح بلند شدیم صبحونهمون بخوریم بیاییم، یک چوپون دیگ های رو دیدیم، مسن بود، گفت بیاییم بریم من به شما خدمت کنم، چقدر این کلمه شعر بود. چرا میخواست این کارو برای ما بکنه؟ خوشحال بود از اینکه کسانی رفتن به قبیلهش، کسایی رفتن به کوهش، به دره هاش، به جنگلش، هم اون زیباتر میشه با دیدن فرانسوی ها و دوستان دیگر من، هم ما زیباتر میشیم، و ما باید از همدیگه یاد بگیریم این فرهنگ رو باید ترجمه کنم به ج هان، چطور یک چوپون میاد میگه بیایید بریم خونه من، من به شما خدمت کنم. این ها زیبایی های ج هانه، و از این ها من بین هایت دارم، از این ها. تو حاشیه ارس، تو جنگل های ارسباران، توی ماکو، توی پلدشت…
سولماز: یه سوال برای من پیش اومد، اونم اینکه فکر میکنین همسفری با یک کسی که خودش تبریزیه تا چه حد میتونه جنس تجرب های که از شهر تبریز میتونیم داشته باشیم رو تحت تأثیر قرار بده؟
اردشیر: بله، مهمترین چیز همینه، در هر سفری مهمترین چیز همسفره و هر سفری همسفر خودش رو میخواد، چون سفر باید تعریف بشه. شما مثلاً یک سفره، مثال دارم میگم، صخرهنوردی دارید، باید با کسی برید که اهل صخره باشه، با کمترین کلمات بیشترین دریافت ها رو داشته باشید شما از هم. در هر سفری باید تمیز داد که من با چه انسانی میرم، با هر انسانی هر سفری رو نباید رفت، تعریف کنیم، این دلیل بر برتریت کسی نیست، این دلیل بر تعریف واقعی از سفر هست. هر سفر رو با آدم خودش باید رفت، نریم خراب میشه، یک سفر رو باید با خانواده رفت، با فرزند رفت، با عشق رفت، یک سفر رو باید با دوست رفت، یک سفر باید برای سکوت باید رفت، شما وقتی مثلاً میرین پرندهنگری کنید، شما وقتی دارین میرین جنگلنگری کنید یا اصلاً نگریستن رو اصلاً تمرین کنین باید سکوت رو یاد بگیرید. یه جایی شما برای موسیقی میرید، شما باید آوا رو یاد بگیرین، باید شور و حال و… یه جا برای رقص میرید. همه چی فرق میکنه. هر سفری ملزومات خودشو میخواد.
سولماز: خیلی جالب بود این احوالات همسفری که گفتین، دقیقا هم همینه، واقعاً لازمه کنار انتخاب مقصد سفر، اون حال درونیمون، اون نیازی که توی اون برهه زمانی هم داریم ببینیم و متناسب با اون بریم سراغ انتخاب همسفر. آقای رستمی برامون از محله های تبریزم بگین، بخصوص از جا هایی که میشه روح تبریز رو توش بیشتر و بهتر لمس کرد.
اردشیر: بله، خیلی جا های تبریز هست ولی حالا مثال دارم میگم، تبریز یه مناطق مسیحینشینی داره، اِرمنیدونن محلهسی، داشماقازالار، میارمیار، اینا مناطق مسیحینشین تبریز هستن و هنوزم اونجا کافه های مسیحی داریم ما اونجا و کسانی که اونا رو اداره میکنن مسیحی هستن، بخشی از فرهنگ تبریزن این ها، ارتباط این ها با همدیگه برای من یک تمرین دموکراسیه، تمرین دوست داشتنه، تمرین بزرگمنشی هست، هم برای تبریزی ها، هم برای مسیحی ها، مسیحی های تبریز. تبریز یکی از دروازه های تمدنه. شما بخواید برید اروپا از تبریز باید برید. راه زمینیش تبریزه، شما آذربایجان و ترکیه و ارمنستان و همه این ها رو بخواید برین از تبریز باید برید، از قدیم این راه بوده، آدم های بزرگی اومدن، رفتن، از مارکوپولوش بگیریم تا خیلی های دیگهشون. تبریز یکی از مهد های تمدن بشره.
سولماز: با این عشقی که به تبریز دارین، دوباره به سرتون نزده بگردید و دوباره زندگی تو اون شهر رو تجربه کنید؟ اونجا زندگی کنید؟
اردشیر: (خنده) نه، ببینید، من خود تبریزم که دارم میرم اونور اینور…
سولماز: آهان خب (خنده)
اردشیر: (خنده)
سولماز: پس شما یه جورایی خودتونو اصلاً سفیر تبریز میدونین.
اردشیر: من سفیر دنیام ولی فرزند تبریزم واقعاً. من تقریباً ۸۰ درصد ایران رو من گشتم، یعنی خیلی هاشو پیاده گشتم، من عاشق سرزمینم هستم، عاشق کره زمینم هستم، من یاد میدم و یاد میگیرم. من فقط مدیون تبریزم چون باید اونجا رو نگه بدارم، هر کسی هر جایی که هست باید احترام بزاره به قبیل هاش، به سرزمینش، من عاشق دوستای بلوچم، عربم، کردم، لرم، گیلم، تاتم، همه اینا من با اینا زندگی شب ها و روز ها داشتم. مگه میشه من ترانه های گیلکی رو من حفظ نخونم، لری رو مگه میشه من رضا سقایی بزرگ رو من گوش نکنم، حسن زیرک رو من گوش نکنم، این ها رو دوست نداشته باشم. من ممدج هان بندری رو مثلاً من گوش نکنم، اون ها رو مگه میشه بدون ترانه های جنوب مگه میشه انسان کامل بشه، انسان زیباتر بشه، ما به همه این نوا ها نیاز داریم چون در ن هایت یک انسانیم ما.
ترانه حسن زیرک
سولماز: تبریز گفتنی هاش خیلی زیاده، برای همین دوست دارم کوتاه هم که شده یه سر به جا های مختلف این شهر بزنیم، برامون بگین با شنیدن این کلماتی که میگم یاد چه چیزایی میافتین. یکیش مسجد کبود تبریزه.
اردشیر: بهبه! بهبه! ببینید مسجد کبود تبریز برای من نماد کاره، چطور مگه میشه چنین چیزی. برای همین میگم تبریز شهر متفاوتیه. شما الان تو اینترنت سرچ کنید گوگل کنید، بزنید کردار بیار گرد گفتار نگرد، میگه کار کن، حرف نزن، میزنه مسجد کبود تبریز. این شعر در مسجد کبود تبریز نوشته شده. در مسجد جای اجتماع عمومی در مورد کار صحبت کردن. گفتن کار کن، ج هان رو با کار بساز. مسجد کبود تبریز برای من دانشگاهه با این یک بیت شعرش. کردار بیار گرد گفتار نگرد، چون کِرده شود کار بگوید که که کرد، کدوم مسجدی در ج هان شما دیدید در مورد کار صحبت کرده باشن، برای همین کار ارزش داره در تبریز.
سولماز: یکی دیگهش یرالما یومورتاس (خنده)
اردشیر: بهبه! بهبه! باریکالله، چقدر خوب! ببینید شما در تبریز در گرونترین منطقه تبریز، در مثلاً اِلگری، در چ هارراه شهناز، دکه هایی رو میبینید چرخ های دستی رو میبینید که به جای مثلاً اختاپوس و میگو و لابستر و خرچنگ و این ها، چیزای گرون، یا چلوگوشت و ماهیچه و اینا، سیبزمینی و تخممرغ به شما ارائه میدن، یعنی عار نیست سیبزمینی و تخممرغ خوردن، سیبزمینی و تخممرغ بخشی از فرهنگ تبریزه. ماشینای چند میلیاردی میایستن اونجا، از همه جای ج هان میان، با خانواده هاشون اونجا، میان در اونجا تخممرغ و سیبزمینی میخورن، آموزش میدن، این یک فرهنگه، سیبزمینی و تخممرغ خوردن یک فرهنگه در تبریز که به ج هانم سرایت کرده، الان شما تو جمهوریتون دارین میبینید خیابون جمهوری، بغل پاساژ علاءالدین شما میبینید که سیبزمینی تخممرغ دارن میفروشن. این فرهنگ از تبریز اومده، به خیلی جا های دیگه هم داره سرایت میکنه، در تبریز شما تو مراسم ختما شما میبینید گل زنده نمیبرن جایی، گل های تابلویی میبرن و این گل های تابلویی رو، یعنی گل های پلاستیکی هستن یا در قالب تابلو های زیبا، این ها رو انجمن های خیریه تولید میکنن و هر کدوم رو ۱۰۰ بار اجاره میدن به اینور اونور با یک اسم عوض کردن در زیرشون، یک تابلوی یک میلیون تومنی رو ۲۰۰ میلیون تومن میفروشن. ازش ۲۰۰ میلیون تومن پول درمیارن بنگاه های خیریه و گل رو پلاسیده نمیکنن بریزن زیر پاشون. اون رو در جا های دیگه استفاده میکنن. این فرهنگ الان داره در تهرانم داره میاد، در خیلی جا ها داره میاد، تمام کسایی که اونجا دارن سیبزمینی تخممرغ میخورن بهترین غذا ها رو میتونن تو خونه هاشون بخورن ولی میان در کنار هم این رو میخورن، این یعنی فرهنگ.
سولماز: رود ارس.
اردشیر: (خنده) میگم دیگه ارس همون زیرنویس تلویزیونی منه، هر جا میرم با منه دیگه.
سولماز: اصلاً ارس یه حال و هوای عجیب غریب و خاصی داره که فکر میکنم اصلاً لازم نیستش که حتماً تبریزی باشی.
اردشیر: آفرین!
سولماز: یا توی اون خاک زندگی کرده باشی که بتونی معناشو درک بکنی، خیلی واقعاً یک رود عجیبه.
اردشیر: خانم محمدبخش عزیز، همسر من اهل زنجانه ولی سالی یکبار اگه ارس رو نبینه مریض میشه، چون پارسال پیرارسال که کرونا بود و ما نمیتونستیم سفر بریم مریض شده بود همسر من، و میاد ساعت ها میشینه فقط به ارس نگاه میکنه همینطوری، میگه اصلاً اینجا یه سیاره دیگهس، مثل یک رود نقر های تو شب، ماه میزنه بهش، فیشو فیشو فیشو از وسط این دره ها میاد و چقدر باشکوهه و صد ها کلیومتر رو ارس تغذیه میکنه، ارس برای مردم اون منطقه یک جنبه آیینی داره حتی. مردم درد دل هاشون رو به ارس میکنن، وقتی از هر جا کم میارن، میرن نصف شب ها با ارس صحبت میکنن. برای همین ارس سوای فیزیک و غذای این ها، جنبه روانی داره برای این ها، یک دوست بزرگه ارس و معتقدن که حرف های ما رو به خدا میرسونه و حرفی که با ارس میزنی با هیچ کس دیگه نباید بزنی. من بچه بودم مادرم یه بار برد اونجا و گفتش که اردشیر چ هارشنبه آخر سال میرم با ارس صحبت میکنن. گفت برو با هاش صحبت کن. گفتم مامان چی بگم؟ گفت نباید من بدونم، اون میبره حرف تو رو به خدا میرسونه.
ترانه آراز – عاشق فرزانگان
سولماز: از حیدربابا برامون بگین.
اردشیر: خواهش میکنم.
سولماز: نمیشه کسی تبریزی باشه، به شهریار علاقه داشته باشه و از حیدربابا با هاش صحبت نکنیم.
اردشیر: آره، مرسی، حیدربابای استاد باز یک سفره. سفر به کودکی. حیدر بابا گویلر بوتون دوماندی/ گونلریمیز بیر بیریندن یاماندی/ بیر بیریزدن آیریلمایین آماندی / یاخشی لیغی الیمیزدن آلوبلار / یاخشی بیزی یامان گونه سالوبلار، حیدربابا فضا همه جا تیرهتر شده است، هر روزمان ز روز گذشته بدتر شده است، هان در میانه تفرقه پر خطر شده است، دردا که خیر و عاطفت از ما ستاند هاند، ما را عجب به روز سیاهی نشاند هاند. میگه قرار نبود اینطوری بشه، حیدر بابا گل غنچه سی خنداندی / اما حیف اورک غذاسی قاندی / زندگانلیق بیر قارانلیق زنداندی / بو زندانین دربچه سین آچان یوخ / بو دارلیقدان بیر قورتولوب قاچان یوخ/ در خنده است غنچه دریغا به جای دل، خونابه است هماره غذای دل، زندان تیر هایست حیات از برای دل، کس نیست تا که این قفس بسته وا کند، زین تنگنای هستی خود را ر ها کند.
سولماز: شما که انقد دست به قلمید، اهل شعر گفتنید، اهل نوشتنید، تا حالا نشده که برای تبریز شعری بگین، متنی بنویسین؟ اصلاً به زبان ترکی شعر میگین؟
اردشیر: نه، اصلاً من شاعر نیستم. (خنده)
سولماز: (خنده)
اردشیر: ببینید، چون شعرو میشناسم برای همین میگم شاعر نیستم. شعر بزرگ رو میشناسم، چون شعر بزرگ خیلی سخته، شناختنش افتخاره چه برسه به شاعر بودنش. و اینکه مثلاً یکی با ده تا کتاب فکر کنه شاعره اصلاً اینطوری نیست. صد تا کتابم بنویسی شاعر نمیشی، خیلی از شاعرا فکر میکنن شاعر هستن، شعر اینطوری نیست و خیلی ها شاعرن که شعر نگفتن. مادران ما، پدران ما، خیلی از جوون های ما، انسان با زیستش شاعر میشه، مثلاً رامیز میگه که، شاعر جمهوری آذربایجان، میگه یئنه بو شهرده اوز اوزه گلدیک / نیئله یک آیریجا شهریمیز یوخ / بلکه ده بیز خوشبخت اولا بیلردیک / بلکه ده خوشبختیک خبریمیز یوخ / آرادان نه قدر ایل کئچیب گورن / تانیا بیلمه دیم، منی باغیشلا / من ائله بیلیردیم سن سیز اولرم / من سن سیز اولمهدیم منی باغیشلا/ میگه مگه چند سال از اون جداییمون گذشته که من تو رو نشناختم، منو ببخش، من فکر میکردم بیتو میمیرم، من بیتو نمردم، منو ببخش. میگه فکر نکن که من چطور آدمی شدم، من چطور زنده موندم، خود منم تو خودم موندم، چه برسه که تو توو من مونده باشی. ببین این یعنی تعریف دیگه از احساسات انسان معاصر، میگه بابا من خودمم موندم تو خودم، من فکر نمیکردم انقدر پر رو باشم که دووم بیارم، بعد در ادامهش میگه که ساغیمیز سولوموز آداملا دولدو / قول قولا کیشیلر قادینلا کچیر / اوزوندن خبرسیز عومرونده مین یول / اوزونو اولدورن آداملار کچیر، میگه اما نه اینی که من الان هستم و نه اینی که الان تو هستی، اون آدمایی بودیم که قبلاً بودیم، اون ها مردن، ما کسان دیگری هستیم. انسان های زیادی خودشونو کشتن بدون اینکه خودشون خبر داشته باشن.
شعرخوانی استاد شهریار و استاد ابتهاج
سولماز: ما توی رادیو دور دنیا خیلی میگیم که ما با گوشامون سفر میکنیم به جا های مختلف، یه وقتایی پا فرصت سفر پیدا نمیکنه ولی ما هر بار با هر اپیزودمون سعی میکنیم با گوشامون به جا های مختلف دنیا سفر کنیم.
اردشیر: باریکالله!
سولماز: و شما با این حرفایی که زدین، من فکر میکنم جدا از گوشمون، روحمونم پر دادید به تبریز و بردید اونجا ها. برام جالبه بدونم که آیا اینو تو عالم خودتونم دارین که با درونیاتتون، با حال و هوای شخصیتون سفر کنید به جای دیگ های؟
اردشیر: خانم محمدبخش عزیز، من یه بحثی رو جدیداً انجام میدم، میکنم، اونم اینه که ما چیزی به نام مجاز نداریم. اینکه میگیم شبکه مجازی حرف درستی نیست، مجاز واقعیت ماست، شما از کودکیتون رویا نداشته باشن اصلاً هیچ کاری نمیتونید بکنید، شما الان به لالایی های مادر فکر میکنید، به ترانه های کودکیتون فکر میکنید، شما خواب میبینید، شما آینده رو ترسیم میکنید، اینا همهشون برای شما، شاید در گفتگو مجاز تعریف بشن و اینا واقعیتن. یک دانشمند وقتی میخواد یه دوربینی رو طراحی کنه، یک طراح، یک دانشمند، یک تلسکوپی رو بسازه، این میاد پیش یه طراحی، اون طراح، خود اون دانشمندم تخیل کرده که من چنین چیزی رو نیاز دارم، اینا همش از مجاز میاد، همه واقعیت زاده مَجازه. ما اصلاً با مَجاز زند هایم، چیزی به نام مجاز اصلاً وجود نداره، مجاز عین واقعیته، موبایل این رو تبدیل به ابزار کرده، آسانش کرده، ما انسان معاصر نباید خرده بگیریم آقا از موبایلت بیا بیرون، نه، اون داره دنبال علمشه، دنبال دانششه، ج هان خصوصی خودشه، این مقدسه، این علم، این که توزیع دانش داره در ج هان میشه توسط موبایل، از احتکار، از انباشت دانش در خیلی از مراکز درمیاد دانش، انسان داره به سمت بزرگتری داره حرکت میکنه، به سمت خصوصیتر شدن خودش و ج هانیتر شدن خودش و آگاهی بیشتر خودش. هر انسانی بیشتر از گذشته داره مطالعه میکنه ولی الان با موبایل داره مطالعه میکنه. ما میگیم کتاب نمیخونن، خب نخونن، مهم مطالعهس دیگه، یعنی چی نمیخونه، اون داره میخونه، ولی جور دیگ های داره میخونه، خب طبیعیه که مثل هر انسانی عوالم شخصی داره. شما بزرگترین دانشمند ها رو هم برید ببینید، موبایلاشونو ببینید، میبینین اصلاً داره به چیز هایی نگاه میکنه که آدم اصلاً خندهش میگیره یا شاید مسخرهش بکنه اون شخص رو. نه این اتفاقا درسته، بایدم باشه چون فانتزی های بشری، خصوصیت های بشری از هر انسانی گرفته بشه، اون انسان زود از بین خواهد رفت. ما به همه فانتزی های بشر، یکی سیبیلشو تاب میده، یکی ریششو رنگ میکنه، یکی به گوشش یه چیزی آویزون میکنه، یکی لباسش یه جوری…. اینا فانتزیای شخصی هستن، انسان ها بدون فانتزی ها میمیرند، حتی روحانی رو هم که میبینی هر کدوم فانتزی خودشونو دارن، مثلاً کشیش ها یه مدلند، خاخام ها یه جور دیگ هان، مال ما ها یه جور دیگ هان، دراویش یه جور دیگ هان، اینا همهشونم تیپ دارن میزنن دیگه، فرقی نمیکنه، اینام فانتزیان دیگه، اینا باید بمونن سر جاشون و نباید اینا رو از انسان ها گرفت، انسان ها بدون این ها اصلاً وجود ندارن و این ها همش از مجاز اومده، همشون، هیچ چیزی در این اتاق نیستش که از مجاز نیومده باشه، هیچ چیزی در ج هان نیستش که از مجاز نیومده باشه، پس مجاز واقعیت های ماست، چیزی به نام مجازی وجود نداره، برای همین ما با گوشمون سفر میکنیم با خواب هامون سفر میکنیم، با خواب هامون سفر میکنیم، با شعر سفر میکنیم، با فکر کردن به همدیگه داریم سفر میکنیم، خیلیا با همن ولی از همدیگه دورن، خیلیا بیشتر از نزدیکانشون با دیگران دارن زندگی میکنن. طرف نمیتونه اونو ببینه به یه دانشمندی داره فکر میکنه. من انقدری که با ریکسوس که سال ها پیش فوت کرده یا با خیام زندگی کردم، من انقدر که با خیام راه رفتم با خیلی ها راه نرفتم، من انقدر که با ناظمک مرد، با ریکسوس، با نرودا، با اکتاویپاز، با این ها من قدم زدم با هیچ شاعری من قدم نزدم. اینا واقعیت های ما هستن، ما داریم با اینا زندگی میکنیم.
سولماز: خیلی عالی. و اما سوال آخر: سفر توی زندگی شما چه معنایی داره؟
اردشیر: خانم محمدبخش عزیز، ما خودمون الان مسافران زمانیم. ما خودمون مسافریم توی کره زمین، تو یکی از نوشته هام نوشتم زندگی مهمانی بزرگیست که همه با بهترین رویا هایمان در آن شرکت میکنیم، درخت ها، سبزه ها، راه ها و ماشین ها، پرنده ها و ابر ها، همه مسافران زمانیم. در سیاره کوچک ما هیچ چیز تکرار نمیشود، مراقب به دست هایت باش. زمستان فقط با آن ها گرم میشود. ما هم خودمون مسافریم، یعنی زندگیمون، زندگی یک مسافر در کره زمینه و هم مدیون به سفر ها هستیم، کسانی که سفر نمیکنن انسان های دگمی میشن، انسان های بداخلاق و اخمویی میشن، چون رنگ های مختلف رو ندیدن، چون صدا های مختلف رو نشنیدن، چون تنوع گوناگون رو ندیدن، احساس های مختلف رو، طعم های مختلف رو نچشیدن، سفر به آینده بزرگ، به دموکراسی بزرگ، کمک بزرگی میکنه. هر چقدر بیشتر سفر کنیم، به انسان نزدیکتر میشیم، حتی به خودمونم نزدیکتر میشیم.
موسیقی Impetus – The World We Live In
رسومات تبریز
سولماز: تبریز از شهراییه که پره از آداب و رسوم مختلف. از رسمای مناسبتی مثل نوروز و چهارشنبهسوری بگیر تا رسمایی که دیگه با روزمرگی مردم قاطی شده و جزوی از فرهنگ اهالی تبریز به حساب میاد.
نوروزخوانی یا بهارخوانی هم یکی از این رسومات خوش حسوحالیه که از وسطای اسفند شروع میشه و دورهگردایی که بهشون سایاچی میگن، روستا به روستا و محله به محله راه میفتن و با شعر و آوازی که میخونن خبر از اومدن بهار میدن. سایاچیا معمولا گروههای دو، سهنفره دارن که یکی ساز میزنه، یکی دیگه آواز میخونه و نفر سومم یه کوله همراهش داره که عیدیایی که بهشون میدن رو توی اون میذاره. جالبه بدونین سایاچیا بیگدار به آب نمیزنن؛ یعنی قبل از اینکه برن سراغ یه خونه، حتما اسم صاحبخونه رو از قبل درمیارن و توی شعر مخاطبشون قرار میدن. اگه دست پر از خونه بیرون بیان، شعرایی که میخونن حالت تعریف و تشکر داره، اما اگه عیدی نگیرن یا عیدی بابدلشون نباشه، شعرا دیگه حال و هوای گلایه پیدا میکنه.
خود نوروز هم از اون وقتاییه که اصلا بعیده هر شهری رسمای خاص خودش رو نداشته باشه. مثلا تو تبریز موقع چیدن سفره هفتسین، رسم بوده که ماست خوردهنشده، برنج خام یا پخته سر سفره میذاشتن و معتقد بودن که باعث برکت میشه. عیدیگرفتن هم که جزو جدانشدنی عیده و بچههای تبریزی هم تو روز اول عید یه کیسه کوچیک دستشون میگیرن و به شروع میکنن به جمعکردن عیدی از فامیلا. این عیدی هم همیشه پول نیست، از تخممرغ رنگی و شیرینی و گردو هست تا کادوهای کوچیک و بزرگ مثل جوراب که انگار همیشه پای ثابت همه کادوهاست!
اما یکی دیگه از جذابترین رسومات نوروزی تبریز، تکمگردانیه که بابک خدادوست عزیز که تو اپیزودای قبلی هم صداشو شنیدین، از این مراسم برامون میگه.
بابک: یه سری مناسبت های فرهنگی وجود دارن که بین کشور ها و بین مردم مختلف مشابهن منت ها با شکل و شمایل مختلفی و با فرم دیگ های اجرا میشن، مثلا برای سال جدید، خیلیا دیدیم دیگه، توی فیلما و اینا، فرهنگ بابانوئل وجود داره تو یه سری از کشورای غربی، توی کشور خودمون فرهنگ عمو نوروز وجود داره، با یه شکل و شمایلی ظاهر میشه، یه فرهنگ مشابه این رو ما توی آذربایجان داریم که بهش میگیم تَکَمگردانی توی فارسی، و توی ترکی به زبون محلی بهش میگیم تَکَه دولاندورماخ. تکم یا به ترکی همون تَکَه اون حیونیه که نمونهش رو، مدلش رو میسازن و یک آرایش خاصی میکنن، یه سری تزئینان خاصی ازش آویزون میکنن و این رو دو نفره توی جا های مختلف، توی عروسیا، توی مراسما، توی دورهمیای خونوادگی، حتی توی محل ها میگردونن و معمولاً آدمی که اینو میگردونه یک سری اشعار مشخصی هم وجود داره که در مورد این قضیه میخونه، مثلاً یه نمونه شعرشو من بخوام بگم، یعنی فقط دو خط از شعرش رو بخوام بگم میگه که: بیزیم یِرده یومورتانو یئولار، سونرا دونوپ یده رنجه بویولار، معنی تحتاللفظی این شعر این میشه که: سمت ما جایی که ما زندگی میکنیم، تخممرغ رو میشورن و بعد برمیگردن و به هفت رنگ مختلف درش میارن، این اشاره داره به اون فرهنگ تخممرغای رنگی که حالا خیلی از ما ها این رو توی عید انجام میدیم، و شعر ها همینجوری ادامه پیدا میکنه، شعر ها معمولاً ارتباط مستقیمی با حال و هوای عید، با حال و هوای ب هار، مشخصا این رسم مربوط به ورود ب هاره، و شروع سال جدیده، و کنار آدمی که این مجسمه رو با خودش میگردونه و این شعر رو میخونه و انعام جمع میکنه، یه آدمیام کنارش هست، همراهیش میکنه که بهش میگیم تورباگزدیرن یا توربادولاندوران، این آدم در حقیقت کسیه که یه کیس های همراشه تا آدمایی که میخوان انعامی، هدی های، شاباشی، عیدی بدن میزارن توی اون کیسه و اینا با خودشون میگردونن. یکی از رسماییه که توی آذربایجان شرقی و غربی وجود داره اما خب یه وقتایی کمرنگه، یه وقتایی پررنگه، بستگی به منطقهش داره، یه جا هایی این هنوز اجرا میشه با همون شکوه سابقش، یه جا هایی دیگه کمرنگ شده، خیلی دیگه به چشم نمیخوره و یه ذره این فرهنگ سراسریتر شده به سمت عمو نوروز تا مثلاً تکهگردانی حالا بگیم. این یکی از رسمامونه. حالا من اینم اضافه کنم که اون حیوونی که حالا ما بهش میگیم تکه، در حقیقت بز نره. یه رسم دیگ های هم سمت آذربایجان وجود داره رسم آویزون کردن شاله. معمولاً شب چ هارشنبهسوری یا شب عید اتفاق میافته. ما تو ترکی بهش میگیم گورشاخ ساللاماخ، گورشاخ از نظر لغوی یعنی معمولاً شال، چادر یا کلاً یک لباس درازی که میتونی از یه جایی آویزون کنی و ساللاماخ هم آویزون کردن. این رسمیه که معمولاً بین یا کوچیکتر ها و بزرگتر ها اتفاق میافته، کوچیکتر ها که بخوان عیدی بگیرن از بزرگتر ها، میان این شال رو از جایی به اسم ما میگیم باجا، حالا یا دودکشه یا یه پنجر های که رو به پشتبومه مثل نورگیره، شال رو از اینجا آویزون میکنن و انقدر تکونش میدن که صاحبخونه بیاد عیدی این بچه رو میبنده به این شاله، معمولاً از نظر فرهنگی و سنتی، معمولاً جوراب میبندن، معمولاً تخممرغ رنگی میزارن، یه پول ناقابلی میزارن، معمولاً مبلغش خیلی بالا نیست، فقط عیدیه، و بعد از اینکه اینو بستن شال رو از زیر تکون میدن که طرف بفهمه و بکشه بالا، عیدی رو اینجوری میدن و یه جای دیگ های که این خیلی استفاده میشه بین نامزد ها هستش، یعنی نامزدی که مرد بخواد از زنش و از خونواده زنش مخصوصاً عیدی بگیره، معمولاً از نظر سنتی خیلی اینجور ارتباطای مستقیم قبل از ازدواج توی فرهنگ ترک ها یک ذره حداقل از نظر تاریخی مستقیم نبوده، برای همین میاد از طریق شال عیدیش رو از خانومش، از نامزدش میگیره و میره و من خیلی دوست دارم یه چند بیتی از شهریار اینجا بخونم که توی حیدربابایا سلام در مورد همین قضیه نوشته و میگه که: بایرامیدی گجه قوشی اوخوردی/ آداخلی قیز بَی جورابین توخوردی/ هرکس شالین بیر باجادان سوخوردی/ آی نه گوزل قایدادی شال ساللاماخ/ بَی شالینا بایراملیغین باغلاماق. میگه که بایرامیدی گجه قوشی اوخوردی: عید بود و مرغ شب داشت آواز میخوند، آداخلی قیز بَی جورابین توخوردی: دختر نامزد داشت جوراب شوهرش رو میبافت، هرکس شالین بیر باجادان سوخوردی: و هر کسی داشت از یه پنجر های شالش رو میفرستاد داخل، این باجه همون پنجر هایه که گفتم قبلاً، آی نه گوزل قایدادی شال ساللاماخ: چقدر رسم قشنگیه این آویزون کردن شال، بَی شالینا بایراملیغین باغلاماق: و بستن عیدی دوماد یا عیدی آقا به شالی که داره میفرسته. این یکی از اشاره های فرهنگی شهریاره به همین رسمی که ما داریم، اینم متاسفانه مثل رسم قبلی که گفتم تکمگردانی این روزا خیلی کمرنگتر شده مخصوصاً تو بافت های شهری آذربایجان من توی این چند سال گذشته اصلاً شخصا ندیدم که این رسم هنوز زنده بمونه اما قطعا تو جا های دیگهش اینو هنوز انجام میدن.
تکمگردانی در سطح شهر
سولماز: خب دیگه رسیدیم به آخرای سفرمون و وقتشه چمدونامون رو دوباره ببندیم و هرکدوم راهی شهرای خودمون بشیم. دقت کردین؟ همیشه اومدنی چمدونمون همچین جمعوجورتره و همهچی با نظم و ترتیب، یکجا نشسته! اما برگشتنی همون لباسا یکی دو سایز بیشتر جا میگیرن! البته واقعا نمیشه نقش سوغاتیا رو تو این تنگشدن جا برای بقیه وسایل نادیده گرفت.
من میگم اصلا از اول سفر، چمدون رو جوری بچینین که برگشتنی بدون دردسر جا داشته باشین برای سوغاتی. حالا از تبریز سوغاتی چی ببریم؟ خبر خوب اینکه تبریز انقد سوغاتیای متفاوت و متنوع داره که برای هر بودجه و هر سلیقهای یه گزینه جذاب پیدا میشه.
فرش و چرم تبریز بالای بالای سوغاتیا نشسته که اگه قصد خرید یه یادگاری یا سوغات موندگار رو دارین، قطعا جزو بهترین گزینههاست. اگرم طرفدار سوغاتیای خوردنی هستین، دستتون برای انتخاب حسابی بازه؛ تبریز هم شیرینیای خیلی خوشمزهای داره مثل قرابیه، نوقا، اریس و لوز. هم اگر مثل من شور و ترش رو به شیرینی ترجیح میدین، پنیر خیلی خیلی خوشمزه تبریزی احتمالا براتون جذاب باشه. بهخصوص با نون تازه و خیار و گوجهکه بعیده کسی طرفدارش نشه!
خلاصه که راهی تبریز که میشین، سبک عزم سفر کنین که احتمالا بار و بندیلتون موقع برگشت حسابی سنگینتره…
امیدوارم مزه این سفرمون به تبریز زیر زبونتون بمونه و خیلی زود دوباره به تبریز سفر کنین، اما با اینبار با پاهاتون…
اینم بگم که این سفرا فقط با همسفری شما شدنی و شیرینه.
به امید سفرهای بیشتر!
تا اپیزود بعدی دمتون گرم و سرتون سلامت!
آهنگ آیریلیق تبریز در مه – علی خدایی
سلام
صبحتون بخیر
می خواستم خواهش کنم که اگه میشه ، لطف کنید و ی اپیزود راجع به پاراتور بسازید و اگه کسی هست ،با ی نفر که ناتوان یا کم توان هستش ولی سفر میکنه مصاحبه کنید
با سلام و تشکر
چند تا مورد ریز ، افسانه ای که تب فلان شاهزاده در این محل رفع شد و نام تبریز به این محل داده شد از سری دروغهای زنجیره ای دوره پهلوی اول برای حذف قومیت ها و زبان ها است و حقیقت ندارد. برای نامهای خاص معمولا تجزیه و جستجوی معنی صحیح نمی باشد. همینطور که برای تهران صحیح نیست. بعضی روایت ها نام اصلی تبریز را تربیز روایت می کنند که بعدا تبدیل به تبریز شده است.
در مورد ائل گلی یا بهتر بگوییم شاه گلی (که شاه در زبان ترکی به معنای بزرگ می باشد و شاه گلی استخر بزرگ می باشد) تاریخش خیلی فراتر از قاجار است. در دوره آق قویونلوها تاسیس شده و در دوران صفویه گسترش پیدا کرده است.
احسنت