اول سلام!
منصور ضابطیان: هفت صبح وقتی که هنوز آفتاب کمرمقه از خواب بیدار میشم، میرم لب پنجره، پنجرهای که رو به دریاست، پنجره رو باز میکنم و ریههامو پر میکنم از هوای تازه صبح. بعد میزنم بیرون، به نظرم توی سفر صبحونه رو نباید توی هتل خورد، باید زد به شهر و شهر رو تجربه کرد، میرم توی کافه محلی میشینم و گوش میدم به صداها، خندهها، به حرفها، مقصدم رو پیدا میکنم، یه کوچه، یه خیابون، یه میدون، یه جایی که بشه توش گم شد، اونقدر میرم میچرخم و میگردم و با آدما حرف میزنم که آروم آروم وقت ناهار میشه، برای یه آدم شکمویی مثل من، وقت ناهار توی سفر بهترین وقته. ناهار رو تجربه میکنم، تجربهای از جنس همون شهر و بعد خودم رو به یه استراحت کوتاه مهمون میکنم. امشب مهمون یکی از مردم این شهرم. سر راه میرم توی کتابفروشی و حسابی کتابگردی میکنم، بعد گوش میسپرم به صدای شهر، هر شهری یه صدایی داره و این صدا باعث میشه که شهر در من دم بکشه. همه سفرها در من اینجوری شروع میشه، اول خیالش رو میکنم، بعد سفر میکنم… .
سولماز: سلام. به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین! من سولماز محمدبخشم و صدای منو از قلب شرکت سفرهای علیبابا، یعنی ساختمون روز اول میشنوین. اینجا رادیو دور دنیاست، یه پادکست سفری که توی هر اپیزود، راه رو از گوشمون شروع میکنیم و به گوشهگوشه دنیا میرسیم. به این امید که با این همسفری، رویای سفر رو تو دلامون زنده نگه داریم. این اپیزود تو اولین روزهای تیرماه سال صفر و یک منتشر شده و ما اینبار قراره از خودِ خودِ سفر حرف بزنیم. پس هرجا که دارین صدای منو میشنوین، دکمه سابسکرایب رو بزنین و گوشاتون رو تیز کنین برای شنیدن ادامه این اپیزود… .
آهنگ All Fall Down
تا امروز توی ۱۷تا اپیزود و ۳تا مینی اپیزود رادیو دور دنیا، از چیزای مختلفی درباره سفر حرف زدیم. یه وقتا راه افتادیم رو به چهار جهت جغرافیایی کشور خودمون و رسیدیم به اصفهان، تهران، بوشهر و رشت. یهوقتا هم چمدونامون رو پر و پیمونتر بستیم و رفتیم تا خیلی دورتر و سر از ژاپن و اتیوپی و مراکش و هند و جاهای دیگه درآوردیم!
بعضی وقتا هم قصه دیگه فقط قصه مقصد نبود و قرار بود از مسیر هم لذت ببریم. برای همین رفتیم سراغ گفتن از سفر با هواپیما و قطار و سفرای جادهای.
از سبک سفر هم حرف زدیم، مثلا سفر تنهایی، ونلایف یا حتی سفر با دوچرخه.
خلاصه که از هر دری وارد شدیم و از هرچی که به سفر ربط داشت حرف زدیم، جز خودِ سفر!
اما توی این اپیزود دیگه میخوایم از سفر بگیم. از اینکه چی میشه هوای سفر به سرمون میزنه، از نگاه آدما به سفر، از اینکه مرور خاطرههای سفر تا کجا حالمون رو خوب نگه میداره، از اینکه سفر دقیقا کجای زندگیمونه و خیلی چیزای دیگه.
راستش همین دو هفته پیش من سر یه موضوعی خیلی کلافه و بهم ریخته بودم. جوری که یه جا واقعا نشستم کف زمین و هی بالا و پایین کردم که چجوری حالم بهتر میشه و چیکار کنم که حالم جا بیاد. از هر طرف که نگاه میکردم، یه تو رو خدا بریم سفر خاصی تو جوابا بود. من دلم میخواست برم سفر چون حس میکردم یه مدت لازم دارم برم با خودم خلوت کنم و بذارم یه بادی به سرم بخوره، تا با ذهن باز برگردم و شاخ غولو بشکنم!
اما خب برای همه انگیزه سفر ازینجا شروع نمیشه. حتی برای خودمم همیشه این شکلی نیست. آدما میرن سفر تا جاهای جدید ببینن، با آدمای مختلف آشنا بشن. تو یه سری سفرا، مثل کولهگردی، خودشون رو تو دل اتفاقا بذارن و یهجورایی خودشون رو به چالش بکشن. یه سریا هم میرن سفر تا بعد کلی خستگی، پا رو پا بندازن و از اینکه غذا رو جلوشون میذارن و جمع میکنن و ماساژ گرفتن و به هیچی فکر نکردن کیف کنن. دقیقا برعکس کسایی که اتفاقا کار و مشغلهها دلیل اصلی سفرکردنشونه. برای این آدما خیره شدن به شهر از پنجره اتاق جلسه، ممکنه تنها سهمشون از سفر به اون مقصد باشه.
واقعیت اینکه فقط انگیزههای سفر نیست که متفاوته، نوع نگاه آدما هم فرق داره. مثلا ممکنه دو تا رفیق برای تفریح برن راهی یه جزیره بشن. بین همین دوتا آدم که انگیزه سفرشونم کاملا مشترکه، اختلاف هست. یکیشون انرژیش رو از خیرهشدن به دریا و گوش دادن به صدای آب میگیره. اون یکی اما حالش با تفریحای پرهیجان دریایی خوب میشه. یکی استراحت براش گپ زدن با مغازهدارای بازار محلی و خوشوبش کردن باهاشونه. یکی دیگه عاشق خرید کردن از همون بازار و یادگاری جمعکردن از اون شهره. تو از جفت این آدما میشنوی که به فلان جزیره سفر کردن، اما پای حرفاشون که بشینی، یکی انگار شرق رفته بوده، یکی غرب.
میخوام بگم آدما حتی تو دل تجربیات مشترک سفراشون هم با هم متفاوتن. شاید برای همینه که اگه هزاربار هم به یه جایی سفر کرده باشی، باز از زبون یکی دیگه درباره همون مقصد بشنوی، انگار برات تازگی داره. داستان اینکه، تجربیات سفر به اندازه نگاههایی که توی این دنیا وجود داره متفاوته.
نشون به این نشون که چند وقت پیش ما تو علیبابا میزبان چنتا کوچولوی کمسنوسال شدیم و ن نشوندیمشون جلوی دوربین و شروع کردیم ازشون درباره سفر پرسیدن. از اینکه مقصد موردعلاقشون برای سفر کجاست؟ چه لباسی با خودشون میبرن سفر؟ چه وسیلهای رو برای سفرکردن انتخاب میکنن؟ چرا دوست دارن برن سفر و چنتا سوال دیگه. انقد جوابا متفاوت و قشنگ بودن که واقعا حیفه حالا که حرفمون به اینجا رسید، صدای این بچهها رو با هم نشنویم.
صدای کلیپ سفر از نگاه کودکان
سولماز: حالا فهمیدین چرا میریم سفر؟ چون سفر خیلی خوشگله!
خدایی لب کلام رو گفت و تموم کرد!
خیلی برای من این حجم از جوابای متفاوت جذاب بود! پیشبینیمم اینکه به شما هم حسابی چسبیده باشه! یعنی واقعا یه مشتی از خروار آدما بودن این بچهها که نشون دادن سفر برای هرکس یه معنایی داره و قرارم نیست برای همه یه نسخه یکسان بپیچیم.
تو اپیزود قبلی از مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا گفتم براتون، مسابقهای که تا ۳۱ تیر ادامه داره. توی این مدت بالای ۱۰۰۰ تا سفرنامه و خاطره به دستمون رسیده که خب تا همینجاشم خیلی مسابقه رو جذاب کرده. بین سفرنامهها بعضیاش خیلی برامون جالب و بامزه بودن که خیلی قشنگ از دید و نگاه نویسنده روایت شده بودن.
منم دیدم چقد به حالوهوای این اپیزودمون میخوره که یه بخشایی از این سفرنامهها رو بشنویم. اینجوری شد که الان بابک خدادوست، دبیر اجرایی مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا اینجاست تا با هم یکم از سفرنامهها بگیم و اگر شد یکی دوتا ازون سفرنامه شیریناش رو بشنویم و بعد بریم سراغ مهمون جذاب این اپیزود.
گپوگفت با دبیر اجرایی مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا
سولماز: بابک چطورایی؟ خوش اومدی!
بابک: سلام سولماز. خوبم، قربونت. خیلی ممنون که منو به خونتون راه دادین.
سولماز: نفرمایین آقا، منزل خودتونه! حالا ایشالا که دست پر اومده باشی!
بابک: آره آره نگران نباش، دست خالی نیستم.
سولماز: خب مارکو! برایمان چه آوردهای؟ تعریف کن ببینم، از این مسابقه سفرنامهنویسی چه خبر؟
بابک: (توضیحات مسابقه)
سولماز: خب پس میشه گفت کسایی که دوست دارن تو این مسابقه شرکت کنن، هنوز یه ماهی وقت دارن که براتون سفرنامه یا خاطرهای که از سفر دارن رو بفرستن.
بابک: آره، حتما. من پیشنهاد میکنم هرکسی که داره این اپیزود رو میشنوه، دست به قلم بشه و حتی شده تو بخش خاطره سفر شرکت کنه. اینجوری هم بالاخره شانسش رو برای بردن جایزه امتحان میکنه، هم واقعا مرور سفر و نوشتن از خاطرات سفر خیلی خیلی شیرینه.
سولماز: بابک راستش خیلیا ممکنه از سفرنامه، نثرای سنگینی مثل سفرنامههای ناصرخسرو تو ذهنشون باشه. البته که نمونههای روون و خوبی مثل سفرنامههای آقای ضابطیان یا آقای رضا امیرخانی هستن که واقعا ترس نوشتن رو تو دل آدم میشکنن. ساده، روون و شیرین. با این حال اگر تو این مدت کاری به دستتون رسیده که در عین سادگی، قصه و روایت جذابی داره، خوبه که یه بخشاییش رو بشنویم.
بابک: خیلی موافقم. اتفاقا دوتا خوبش رو جدا کردم و با خودم آوردم. پس اگه موافق باشی یکیش رو من بخونم، یکی دیگهاشم تو زحمتش رو بکشی.
سولماز: عالی، چرا که نه.
سفرنامه اول
۱۳سال پیش وقتی به زندگی در خوابگاه عادت کرده بودیم تصمیم گرفتیم همگی بریم زیارت…
دو کوپه گرفتیم و راهی شدیم؛
اونقدری با همدیگه جور بودیم که یادمون میرفت هر کدوممون از یک خانواده متفاوت و با طرز فکر جدا هستیم !
سعی میکردیم حتی مشکلات رو با خنده و شوخی حل کنیم؛
هنوز از زمان حرکت قطار چیزی نگذشته بود که صدای کوبیدن مشت به دیوار کوپمون اومد!
صدا، صدای اعتراض بود،ظاهرا خنده هامون بلند بوده و باعث آزار کوپه بغلی؛
تصمیم گرفتیم کمی آروم باشیم و خنده هامون رو هم کنترل کنیم که با پیشنهاد یکی از بچه ها به بازی جرات و حقیقت رای مثبت دادیم…
سر بطری خالی شده آب معدنی قطار سمت هر کدوم میچرخید وارد بازی جرات و حقیقت میشد و طوری هم میچرخید که انگار تمایلی هم به شرکتکردن من نداشت!
غرق در بازی و تماشای سوال و جواب بچه ها بودیم که کسی در زد. آقایی با لباس فرم قطار ایستاده بود که قبل از حرف زدن اون اقا ما گفتیم:
دیگه واقعا الان صدامون در نمیاد داریم بازی میکنیم والا!
آقا خندید و گفت: من رییس قطارم برای چککردن بلیطها و تعداد افراد تو کوپه اومدم نه تذکر به شماها.
سرش رو پایین انداخت و با دیدن بطری روی زمین و چهار زانو نشستن ماها گفت: حالا چه بازی هست؟چه جوریه؟
حتی اسم بازی هم براش آشنا نبود و توضیح دادن های ما براش سخت تر!
همینطور که بین در کوپه ایستاده بود گفت:چه بازی جالبی، منم این دست و بازی میکنم بااجازتون.
و بطری رو چرخوندیم تا رسید به اقای رییس!
و من که قرعه به نامم نمیخورد حالا سر بطری سمت من بود!
گفتم: جرات، جرات!
هر چند که بعید میدونم شما بتونید همچین کاری رو انجام بدین!
رییس قطار هم که انگار به غرورش بر خورده بود گفت: هر کاری باشه انجام میدم بگید، البته در چارچوب قانون!
دیدم به ظاهر خشن و عبوسش نمیاد چنین جمله ای رو بگه پس گفتم: باید با صدای بلند تو واگن ها بگید سفر خوشی رو برای همتون ارزو دارم و همتون برام مهمید!
فکرشم نمیکردم یه روزی تو یه قطاری بشینم که رییس قطارش بخواد با صدای بلند پذیرای مسافراش باشه و به همه اظهار محبت کنه و چهره عبوسش تبدیل بشه به یه چهره خندون و شاد!
از اون قطار شماره ۳۲۶ که گاهی از جلوی چشمام رد میشه؛ جز خاطره قشنگی که در ذهن من و دوستام و قطعا مسافرای اون قطار مونده چیزی به جا نگذاشته!
سولماز: بابک چقد خوب شد که این سفرنامه رو خوندی، هم خیلی ساده و شیرین روایت شده بود، هم اونقدرا هم که فکر میکرد طولانی نبود که نوشتنش سخت باشه.
بابک: آره، دقیقا. حالا یه نمونه دیگه هم دارم که اونم خیلی بامزهس.
سولماز: بابک میگم موافقی سفرنامه دوم رو بذاریم بعد از گپمون با مهمون این اپیزود و دیگه بیشتر از این شنوندههامون رو منتظر نذاریم؟
بابک: حتما، من خودمم خیلی مشتاق شنیدن این گپمونم.
سولماز: خب، مهمون این اپیزودمون آقای منصور ضابطیان هستن که احتمالا خیلیاتون مثل من از زمان رادیو هفت ایشون رو میشناسین. اما واقعیت اینکه ایشون تجربههای متفاوتی تو زندگیشون داشتن و کارشون فقط به برنامهسازی محدود نشده. ایشون راهشون رو با روزنامهنگاری تو روزنامهها و مجلههای مختلف مثل چلچراغ و گزارش فیلم شروع کردن. در ادامه هم وارد حوزه تلویزیون و رادیو شدن و تو برنامههای تاثیرگذار و موندگاری مثل همون رادیو هفت دوستداشتنی و برنامه صدبرگ و رادیو شب حضور داشتن.
اما یکی از جذابترین بخشایی که اثرانگشت ایشون روش هست، دنیای سفرنامهنویسیه. همین الان که دارین صدای منو میشنوین، ۹ تا سفرنامه پرطرفدار از ایشون چاپ شده. اینم به توضیحاتم اضافه کنم که از نظر خود من، یه بخشی از جذابیت کتابای ایشون، جدا از قلم شیرینی که دارن، نوع نگاهشون به اتفاقات سفر و کلا خود سفره. خلاصه که از همون زمان رادیو هفت که شبا جلوی تلویزیون میخکوب میشدم، تا همین امروز که مشغول خوندن آخرین سفرنامه ایشون، کتاب استامبولی هستم، منصور ضابطیان برای من یکی از دوستداشتنیترین و حالخوبکنترین آدما بوده و واقعیت اینکه خیلی خیلی خوشحالم که امروز میزبان ایشونم.
مصاحبه با آقای منصور ضابطیان
سولماز: آقای ضابطیان سلام، به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین
منصور ضابطیان: سلام قربون شما، خیلی خوشحالم که در رادیو دور دنیام و همیشه کاراتونو پیگیری کردم، کلی الهام گرفتم از…
سولماز: سلامت باشین.
منصور ضابطیان: از کسایی که باهاشون گفتگو کردین، کلی حسودی کردم (خنده)…
سولماز: (خنده)
منصور ضابطیان: که چرا خیلیها اون سفرایی که رفتن رو من نرفتم و خیلی از سفرها هم که رفتم و میبینم یه آدمی یک روایت دیگری داره از اون مقصد، خب خیلی برام هیجانانگیزه.
سولماز: شما که خودتون سفر بروی حرفهای هستین.
منصور ضابطیان: دیگه بالاخره…
سولماز: خودتون الهامبخشین.
منصور ضابطیان: دنیا انقدر بزرگه که هر چقدرم سفر بری، باز…
سولماز: دقیقا، دقیقا.
منصور ضابطیان: باز یه چیزایی برای ندیدن وجود داره.
سولماز: کاملاً باهاتون موافقم. دقیقا میخوام سوالم رو هم از همینجا شروع کنم. شما از آدمایی هستین که سفر خیلی نقش پر رنگی توی زندگیتون داره. با وجود اینکه خیلی کارای مختلفی هم توی زندگیتون کردین، خیلیا شما رو به سفراتون و سفرنامههاتون میشناسن. اولین چیزی هم که برای ما سوال شد، این بودش که توی زندگی منصور ضابطیان، سفر دقیقاً کجای زندگیشه؟
منصور ضابطیان: ببین شاید بتونم بگم که من کار میکنم که سفر برم، یعنی بزرگترین انگیزهام و اون خونی که پمپاژ میشه توی بدنم برای اینکه ادامه بدم، اینه که هی انگیزههای سفر رفتنم رو بیشتر بکنم. برای همین حالا جدای از اون سفرهای مهمی که خب میرم و کتاب میشه و خروجی داره و اینا، در طول ماه و شاید بگم در طول هفته، یه وقتایی مجبورم چندین سفر کاری داخلی برم که خب خیلی فرسایشیه ولی اساساً از اینکه صبح پاشم مثلاً برم فرودگاه، منتظر باشم کارت پرواز بگیرم، برم توی فرودگاه مقصد پیاده بشم و اینا، خود همین ماجرا همچنان بعد از این همه سال برام هیجانانگیز و جذابه. شاید خندهدار به نظر برسه، یه مقصدی رو شاید من پنجاه بار رفته باشم، ولی هنوزم که دارم میرم یک شوق و ذوقی دارم برای اینکه به اون مقصد برسم، چون خود این پروسه برام بیشتر هیجانانگیزه، خود این کندن از خونهات و رفتن. یه وقتایی اونقدر تعدادش زیاد میشه، این سفرهای داخلی که اصلاً به خونه زندگیم نمیرسم. یعنی یه وقتایی واقعاً فکر میکنم آخ چقدر دوست دارم چند شب پشت سر هم توی خونه باشم، بدون اینکه فکر کنم که میخوام به جای دیگهای برم.
سولماز: بیشتر سفر رو تنهایی میرین. درسته؟
منصور ضابطیان: اوهوم.
سولماز: اگه نخواین تنهایی سفر کنین، همسفر داشته باشین، قطعاً یه معیارایی توی ذهنتون دارین دیگه، یه جوری آدما رو جدا میکنین واسه اینکه همراهتون باشن. بیشتر سراغ چه آدمایی میرین؟
منصور ضابطیان: ببین خیلی پیش اومده که من سفرهایی رفتم با آدمهایی که شاید مثلاً خیلی کم میشناختمشون یعنی مثلاً دوستی بوده که آدم وقتی سفر میره خب خیلی ملاکاش سختگیرانهاس دیگه. خب با یکی برم سفر که خیلی خوش بگذره. من با آدمهایی رفتم سفر که تا قبل از اون سفر یه بار دیده بودمشون، دو بار دیده بودمشون ولی تجربه بدی نبودش که مثلاً باهاشون سفر کردم. معیار سختگیرانه خاصی ندارم. بیشتر دوست دارم با آدمهایی سفر برم اگر قرار باشه برم که سرشون توی لاک خودشون باشه. خیلی وقتها مثلاً من سفر هم که میرم با یه دوستی در یک کشور دیگری، صبح مثلاً صبحونه میخوریم با همدیگه، بعد میگیم خداحافظ مثلاً شب فلانجا یا مثلاً ظهر ناهار فلانجا. اون میره سی خودش منم سی خودم، بخاطر اینکه میدونین من دنبال ماجرام، من دنبال اینم که مثلاً یه دفعه از یه سوژهای خوشم میاد ممکنه که دو ساعت اونجا وایسم تا نور مناسب باشه که بتونم از اون عکس بگیرم. خب چرا یه بدبختی باید پابهپای من بایسته. یا اون میخواد بره یه مرکز خریدی، خرید کنه، خب من چرا باید وقتم رو بزارم که اون میخواد سه جفت جوراب بخره من سه ساعت وقت ارزشمندم، چون توی سفر قیمت وقت خیلی بالاست دیگه، فرق میکنه با قیمت وقتت توی خونه. بنابراین خب خیلی راحت با کسی میرم، یعنی با کسی که میرم سفر بهش همون اول این ماجرا رو میگم که آقا یه وقت ناراحت نشیها، ما قرار نیست آویزون هم باشیم، ما قرار نیست ضمیمه هم باشیم که هر جا میریم با هم باشیم، خب یه ساعتایی با هم خوش میگذرونیم، خیلی هم خوبه.
سولماز: و اگر یه نفر چه ویژگی داشته باشه دورش یه خط قرمز میکشین؟
منصور ضابطیان: پر حرفی (خنده)
سولماز: (خنده)
منصور ضابطیان: با آدمایی که خیلی….
سولماز: یعنی اگه یه نفر هم بخواین با خودتون همراه کنین، ترجیح میدین که باشه ولی خیلی دیده نشه که هست، همون بیشتر به سبک سفر تنهاییه نزدیک بشه.
منصور ضابطیان: آره دیگه، ببین بخاطر اینکه یه وقتایی، نمیگم بدهها، ولی یه وقتایی توجه بیش از حد به همدیگه در سفر، باعث میشه که تو به آنچه که در واقع کانسپت اصلی سفرته بیتوجه باشی. آره من خیلی سفر میرم، سفرایی که خوش بگذرونم با دوستام، ولی اونا سفرایی نیستش که خیلی برام سفرای مکاشفهآمیزی باشه. رفتم خوش بگذرونم. مثل یه مهمونی که در تهران ممکنه برم ولی ترجیحم اینه که آره، تعبیر درستیه، یعنی حتی اگر همسفر هم هست، به سفر تنهایی من نزدیکتر میشه.
سولماز: از همسفر زیاد گفتیم، واسم سوال پیش اومد که خود منصور ضابطیان آدم خوشسفریه؟
منصور ضابطیان: (خنده)
سولماز: (خنده) بقیه خوشسفر میدوننش؟
منصور ضابطیان: ببین بقیه که خیلیا یعنی هر کی میرسه به من میگه دوست دارم با تو یه بار برم سفر ولی نمیدونن که حالا الزاما اینکه من مثلاً در سفر خوش میگذره بهم، حالا خوش که بالاخره خروجیش اینجوری به نظر میرسه، چون سفر هم هزار تا مشکل داره دیگه، همیشه که خوش نمیگذره. آیا از اون طرف هم واقعاً آدم چیزی هستم… ولی فکر نمیکنم بدسفر باشم، چون من آدم آسانگیریام، توی سفر آدم غرغرویی نیستم، سعی میکنم حقم رو بگیرمها، یعنی اگه یه جایی برم ببینم مثلاً یه جایی پول دادم یه هتلی یک خدماتی قرار بوده بهم بدن و ندادن، حتماً اعتراض میکنم از کنارش ساده نمیگذرم، یه موقع شما این قول رو به من دادین که این سرویس رو بدین و ندادین، ولی تا یه جایی، از یه جایی به بعد، دیگه اگه نشد خیلی به خودم بد نمیگذرونم، یعنی نمیره روی نِروَم که بخوام همش بهش فکر بکنم، جدای از اون، آسونگیرم، یعنی اگه حالا مثلاً فلان جا نشد، فلان وسیله نشد، فلان ساعت نشد، غصه نمیخورم، یه در واقع برنامه آلترناتیوی براش پیدا میکنم که به هر حال ناراحتی اونو جبران کنه.
بابک: معمولاً برای آدما سخته که توی جاهای ناشناخته باشن و ندونن که قدم بعدیشون چیه یا ندونن که چیکار باید بکنن ولی اتفاقا شما انتخابتون اینه که توی همچین شرایطی و توی همچین جاهایی باشین. حالا سوالی که دارم اینه که از اول همین قدر براتون راحت بود یا اینکه کمکم یاد گرفتین که چطور با این شرایط پیش بیاین و بدونین که قدم بعدیتون چیه؟
سولماز: دقیقا این برای منم سوال بود.
منصور ضابطیان: ببین من از هر وقت که یادم میاد و سفر میرفتم یعنی سفرهای تنهاییم رو که شروع کردم، خب به هر حال خیلی سال قبلتر از اینکه سفرای خارجیمو شروع کنم توی ایران سفر میکردم دیگه، خیلی وقتها تنها میرفتم و همیشه دنبال این بودم که با آدمها آشنا بشم، رفیق بشم، یه جوری به همدیگه گره بخوریم و با هم یه حرفهای مشترکی پیدا کنیم، کلی دوست پیدا کردم در همه این سالها، در هتلهایی که مثلاً فرض کن تنها بودم، نشستم صبحانه میخوردم، دیدم یه آدم تنهای دیگهای مثلاً نشسته و بعد یک نگاهی به هم گره خورده، یه لبخندی زدیم و بعد با همدیگه آشنا شدیم، ماجرای زندگی رو برای همدیگه تعریف کردیم، یا آدمهای محلی که از آدمی که مثلاً ازش آدرس پرسیدم، گفته که خب بیا ترک موتورم بشین، من ببرمت مسیرمه و بعد باهاش دوست شدم تا خیلی خیلی آدمهای دیگری که همینجوری بهشون اعتماد کردم و شاید بگم در ۹۹ درصد موارد هم پشیمون نشدم، یعنی همیشه این اعتماده کارساز بوده. درباره سفرهای خارجی خب اوایل ممکن بود یه کمی آدم یک نگرانیایی داشته باشه چون همیشه آدم رو ترسوندن دیگه وقتی که تو زیاد سفر نرفته باشی، همش بهت گفتن مراقب باشا، نمیدونم ندزدنت، وسایلتو ندزدن، کلاهت رو برندارن، خب یه کم محتاط میشی. ولی خب سفر که زیاد میری بعد دیگه آدمها رو میشناسی، جدای از اون الان حضور اپلیکیشنهایی که مربوط به سفر هستش و آدمها درش نقش دارن، خب خیلی کمک میکنه. شما در این اپلیکیشنها معمولاً با آدمهایی مواجه میشید که آدمهای سیفیان، به خاطر اینکه خب اون اپلیکیشن اینها رو تایید کرده. آدمهایی که با اینها در ارتباط بودن دربارهشون کامنت نوشتن که این آدم خوبی بوده یا آدم بدی بوده، میتونید مثلاً خونهش بمونید نمیتونید خونهش بمونید، تجربهشون رو از همراهی با اون آدم نوشتن و همه اینها به شما کمک میکنه جدای از اینکه علایق آدمها رو در اون اپلیکیشنها میتونید دنبال کنید یعنی یه دفعه مثلاً فرض کنید که من خب توی یه سری اپلیکیشنها که مربوط میشه به اقامت در جایی، خب یه بخشی داره، کیورد، خب من مثلاً اون کیورده رو بر اساس علاقهمندی خودم یه کیوردی بزنم و بعد آدمهایی رو به من معرفی میکنه که اونها هم اون علاقهمندی رو دارن، جالبه مثلاً من یه بار قرار بود برم آرژانتین، که البته سفر نرفتم یعنی نشد که برم ولی با یک آدمی کانکت شدم، یک پسر آرژانتینی بود و گفتش آره بیا پیش من و اینا، فقط میتونی برای من یه چیزی بیاری؟ من سفارش بدم و من اینجا پولش رو بدم؟ گفتم که آره، چیه؟ گفت: یه تار استاد نمیدونم چیچی میخوام یاد نیست. بعد من حیرت کردم که تو اینو از کجا… و بعد دیدم خب چقدر ما با هم میتونیم حرف مشترک داشته باشیم. خب این کیوردها، این ارتباطها، این کامنتها، اینا دیگه خیلی الان آدمها رو قابل اعتماد میکنه.
سولماز: آقای ضابطیان، این روزا برای سفر کردن آدما انگیزههای متفاوتی دارن، یکی میره سفر خستگی در کنه، یکی برای کاراش میره سفر، یکی میره که با خودش خلوت بکنه و خودش رو پیدا بکنه، کلاً دلایل سفر کردن خیلی زیاد و متفاوت و متنوع شدن، برام جالبه بدونم از بین این همه دلیلی که میتونه محرک سفر باشه، چی بیشتر شما رو هل میده رو به سفر کردن؟
منصور ضابطیان: ببین بخش اولش، یه بخشیش شخصیه، یه بخشیش الان دیگه کار من شده و پرسونای من شده یعنی مخاطبی که منو در همه این سالها دنبال کرده الان منتظره من الان مثلاً هر چند وقت یه بار برم سفر. تا میرم مثلاً یه سفری داخلی حالا یا خارجی، که اصلاً به قصد کتاب هم نرفتم حالا برای یه کاری رفتم، تا یه عکس میزارم، یه استوری میزارم، همه میگن آخ جون کتاب جدید، حالا در صورتی که اصلاً موضوعش کتاب نیست و من فکر میکنم این دیگه شده مسئولیت کاری من یه بخشی از کار من. همونطور که یه فیلمساز مثلا اگر که دو سال فیلم نسازه، همه میگن چرا فیلم نمیسازی و کجایی اینا. درباره منم همینطوری شده، اگر مثلاً یه سال کتابم بشه یه سال و نیم، همه میگن آقا کتاب جدید چرا نمینویسی و اینا. برای همین از یه جایی به بعد دیگه تبدیل به بخش عمدهای از زندگی کاری من هم شده ولی خب یک بخش دیگهش هم لذتیه که ازش میبرم دیگه. لذت این کشف کردنه، این درجا نزدنه، میدونید، آدم مثل آب میمونه، یه جا که بمونه بو میگیره، من خیلی برام عجیبه آدمهایی که سالیان ساله اصلاً سفر نمیرن یا علاقهمند نیستن، نمیخوام نقدشون بکنم، از نظر من عجیبه که اینا مثل اون آبه بو نمیگیرن توی اون جایی که هستن؟ این صدای چاقویی بود که دست من خورد بهش (خنده)
سولماز: (خنده)
سولماز: و مقصد سفرهاتونو چجوری انتخاب میکنید؟
منصور ضابطیان: ببین این واقعاً فرمول مشخصی نداره.
سولماز: یه جور جرقه میخوره واستون دیگه؟
منصور ضابطیان: آره، بستگی داره. چه میدونم، هر جایی، یعنی هر جایی، یه جایی ممکن بود یه مستند بود ببینم بگم اِ چقدر دوست دارم برم ببینم، یه جایی فکر کنم که اینجا … یعنی از وقتی که دیگه کتابها رو شروع کردم به نوشتن فکر کنم که کجا برم که برای ایرانیه ناشناستر باشه و دستنیافتنیتر باشه. خب کجا مثلاً؟ مراکش، کجا؟ مثلاً ویتنام، کجا؟ کوبا. سعی میکنم برم کشورهای… یا برعکس … کجا برم که خیلی برای ایرانیا آشنا باشه و من بتونم یک آشناییزدایی بکنم. حاصلش میشه مثلاً کتاب استامبولی. استامبولی که اغلب مردم رفتن ولی حالا تو داری در یک کتاب داری یه چهره دیگهای ازش ارائه میدی. مثلاً در یک موقعیت خاص فکر کن، من یه مدتی عاشق موسیقی عربی شده بودم، چقدر زیباست، بعد سرچ کردم و اینا، دیدم که لبنان امپراتوری خوانندههاست. یعنی همه جا پرِ موسیقیه و من رفتم بیروت و خب خیلی لذت بردم از اینکه در اون وضعیت قرار گرفتم. یه نوع موسیقی دارن پرتغالیها به اسم فَدو. فدو یک موسیقی خیلی غمانگیزه که موسیقی در واقع ترانههای زنان دریانوردها بوده. دریانوردهای پرتغالی که میرفتن به سفر، سفرها هم اغلبش استعماری بوده، یعنی از زاویه خودم به عنوان یه ایرانی بخوام ببینم اصلاً نباید فَدو رو دوست داشته باشم چون اینا میاومدن مملکت ما رو اشغال میکردن پرتغالیا. حالا این بخشش رو که نادیده بگیرم، زنان این دریانوردا عصرا میاومدن مینشستن روی بالکنهای خونهشون و یک آوای غمانگیزی میخوندن هر کدومشون و این اسمش شد فَدو و این فَدو موند توی موسیقی … الان الزاماً خانمها نمیخونن آقایون هم فدو میخونن و این خیلی موسیقی تأثیرگذاریه و من همیشه اینو دوست داشتم و بعد یه بار که تحقیق میکردم دیدم اِ چه جالب در پرتغال یه جاهایی هست به اسم فادو خونه. فَدو هوس، که تو میری اونجا و میشینی و برات فَدو میخونن، چقدر جذابه این و همین مثلاً جرقهای شد که برم پرتغال، نمیگم فقط اینها، یعنی وقتی که میگی پرتغال خب یک مجموعه چیزهای دیگهام میخونی راجع بهش و علاقهمند میشی و به عنوان یک مقصد انتخابش میکنی.
آهنگ mariza – meu fado meu
سولماز: قبل از سفر چقدر زیر و بم سفرتون رو درمیارین؟ کلاً اهل هر چه پیش آید خوشایندین یا یه دل سیر قبل سفر میخونید و آشنا میشید با مقصد؟
منصور ضابطیان: نه، خب به هر حال یک چیزهای اولیهای رو انجام میدم دیگه، تحقیقات اولیهای رو انجام میدم. مثلاً یکی از کارهایی که میکنم که به نظر خیلی از دوستانم یه وقتهایی هم احمقانه به نظر میرسه، من تقریباً از یک ماه جلوتر بدون اینکه زبان اون کشور رو بدونم، خب طبیعیه که نمیدونم زبان هر جایی که دارم میرم رو، همیشه توی ماشین رادیوی اون کشور رو گوش میدم. حالا مثلاً به زبان چه میدونم ویتنامیه، به زبان عربیه.
سولماز: از یه ماه قبل قشنگ سفر میکنید خودتون رو توی موقعیت میزارید. (خنده)
منصور ضابطیان: آره دقیقاً یعنی دیدی مثلاً کشتیگیرا میخوان برن مسابقه از یه ماه جلوتر خب میرن اردو، تمرینات بدنی که بدنه گرم بشه و اینا، منم میخوام گوشم به اونجا… حالا تا آخرشم که توی اونجا هستم اصلاً نمیفهمم که چی میگن ولی اینکه احساس بکنم برای اینکه آماده بشم برم به اون کشوری که اون چیز رو داره اتفاقاً یه اتفاق خیلی بامزهای هم افتاد که توی کتاب موآ نوشتم، این بود که قبل از اینکه برم ویتنام یه روز داشتم توی ماشین رادیو گوش میکردم، رادیوی هوشیمینسیتی رو، در واقع سایگون رو، و هر روز صبح مثلاً هر وقت که میرفتم یه ساعتی بود که یک برنامه مشخصی داشت. یعنی نمیدونستم چه برنامهایه ولی میدونستم که آقا هر وقت من سوار ماشینم شدم در این ساعت، این برنامه داره پخش میشه، یه صدای خیلی پُری بود، صدای مثلاً رادیو فونیکی بود و یه بار دوستم سوار شد گفتش که این چیه و اینا؟ گفتم که رادیو ویتنام. گفت که تو دیونهای تو مگه ویتنامی بلدی… (خنده)
سولماز: (خنده)
منصور ضابطیان: گفتم که نه خب ولی دارم مثلاً آماده میشم که اون هم خندید و حالا یه کمی بالاخره شوخیای دوستانه کردیم که تو دیونهای که اینا رو گوش میدی و اینا. بعد گذشت و من رفتم ویتنام، یه روزی داشتم در هوشیمینسیتی سایگون میرفتم. یه بولواری بود، بولوار معروفی بود، دیدم که ته اون بولواره که به دریا میرسه، یه استیجی زدن و دارن صندلی میچینن و اینا، بعد، همین جور گفتم ببینم چه خبره و اینا، وایساده بودم و اونجا هم خب چون کمتر انگلیسی میدونن خیلی سخته که تو بخوای بپرسی از یه کسی که مثلاً اینجا چه خبره؟ همینجور داشتم نگاه میکردم و عکس میگرفتم، یه آقای مثلاً پنجاه و خردهای ساله از اونجا رد شد، به نظرم آدم مثلاً تر تمیز، آدم فرهنگی اومد قیافهش و تیپش و اینا، بعد بهش گفتم ببخشید شما انگلیسی بلدین؟ گفتش که آره یه کم بلدم. گفتم که اینجا چه خبره؟ گفت امشب رادیو هوشیمینسیتی اینجا یه جشنی گرفته برای مردم که در واقع دارن الان استیجش رو آماده میکنن. بعد من صدا رو گوش کردم، چقدر این صدا آشناست، گفتم که تو توی رادیو کار میکنی؟ گفتش که آره، بعد گوشیمو نشونش دادم، اَپ رادیو رو نشونش دادم، گفتم این رادیو؟ گفت آره، تو از کجا میدونی؟ تو گوش میدی اینو؟ گفتم: آره منم کارم رادیو و تلویزیونه و ماجرا اینه و اون آقا مجری همون برنامهای بود که من هر روز توی تهران توی ماشین …
سولماز: چقدر جالب!
منصور ضابطیان: گفتم من برنامه تو رو گوش میدم، گفت: تو مگه ویتنامی بلدی؟ چجوری برنامه….؟ گفتم نه ولی من عادتمه که قبل از چیز…. و منو دعوت کرد که مثلاً شب برم اون جشن رو ببینم و حالا خیلی جشن مسخرهای هم بود … (خنده)
سولماز: (خنده)
منصور ضابطیان: یعنی حتی توی کتابم…. انقدر مسخره بود که توی کتابم راجع بهش ننوشتم ولی میخوام بگم که وقتی تو خودت رو میسپاری برای این اتفاقات به جهان، جهانم واقعاً خودش رو، روی خوشش رو بهت نشون میده.
سولماز: دقیقاً این جنس شانس آوردنا رو من خودمم توی سفر تجربه کردم و خیلی هم از زبون آدمای دیگه اینو شنیدم. واقعاً توی سفر انگار شانس در خونه آدمو میزنه.
منصور ضابطیان: اوه، خیلی خیلی خیلی. مخصوصاً در پیدا کردن آدمها، پیدا کردن ایرانیها، من یک بار رفته بودم به بارسلون، اولین باری بود که در یک هاستل اقامت داشتم. تا قبل از اون اصلاً نمیدونستم چنین چیزی هست. شاید بگم حالا ادعای صد در صدی نیست ولی تا یه درصد بزرگی در واقع سفر بروهای ایران رو با مفهوم هاستل من آشنا کردم چون اولین بار توی کتاب مارک و پلو درباره این پدیده نوشتم و راجع بهش صحبت کردم و توی مجلهای که کار میکردم صحبت کردم و اینا و بعد فهمیدن مردم که اِ یه جایی هست هاستل که خیلی ارزونتر از هتله میتونن برن. من برای اولین بار رفتم به یک هاستلی در بارسلون. رفتم داخل، یه آقای رسپشن اونجا نشسته بود و گفتم من اتاق میخوام در واقع تخت میخوام و پاسپورتم رو گرفت و در یک اتاق چهار تخته یه جا به من داد که یه پسر امریکایی بود و فکر میکنم دو تا دختر کانادایی بودن یا یه ترکیب این شکلی، منم رفتم تو اتاق و رفتم ناهار خوردم اومدم توی اتاق استراحت کنم. خوابیدم بعد یه کم که بیدار شدم دیدم که از توی رسپشن صدای یه سوت میآد، یه سوت آشنا. یه ملودی آشنا. خدایا این چیه و اینا؟ بعد دیدم این ملودی یکی از ترانههای معروف عارفه. یه ترانه داره میگه شهر شیراز تویی تو، مایه ناز تویی تو …. گفتم این که توی رسپشنه حتماً یونانیه، چون این ملودیای اون دوره، خیلیهاش ملودیای یونانی بود که میاومد توی ایران کاور میشد و گفتم که آره این یونانیه و چون من یکی از برنامههام این بود که برم یونان، گفتم که خب میرم با این پسره آشنا میشم، در واقع تو این فاصله رسپشن عوض شده بود، اون آقایی که اونجا بود … بعد یه پسر جوونی اومده بود. گفتم میرم با این آشنا میشم هم یه اطلاعاتی میگیرم هم ببینم که خب مثلاً اونجا جایی واسه اقامت وجود داره و چیکار بکنیم. اون موقع هم هنوز واقعاً اینترنت نبود که توی اینترنت بتونی همه چیو سرچ بکنی. رفتم یه چایی ریختم و اومدم توی رسپشن نزدیکش نشستم و گفتم که من خواب بودم تو داشتی یه ملودی رو با سوت میزدی. گفت چی بود؟ گفتم این بود. گفتش که آره، گفتم ملودی کجاییه؟ گفتم الان میگه یونانیه منم میگم اوه منم مثلاً ایرانیام و عاشق یونانم و مثلاً با هم رفیق میشیم. گفتم این ملودی کجاییه؟ گفت این ملودی ایرانیه. گفتم تو مگه موسیقی ایرانی رو میدونی؟ گفت آره. گفتم که از کجا میدونی موسیقی ایرانی رو؟ گفت خب من ایرانیام. بعدش شروع کردم به فارسی گفتم دمت گرم تو ایرانیای! دیگه ماچ و بغل و فلان و این حرفا دیگه… (خنده)
سولماز: (خنده)
منصور ضابطیان: باعث شد که من که مثلاً قرار بود دو سه شب بارسلون بمونم، نزدیک ده شب بارسلون موندم و از یه جایی دیگه من دیگه رفتم خونش، یعنی گفت بریم خونه منو و تو دیگه نمیخواد مثلاً پول هاستل بدی و اینا و بعدتر به یکی از دوستان خیلی خوبم تبدیل شد. میخوام بگم این اتفاقا، انقدر اتفاقاییه که … یعنی فراوان در سفرهای من اتفاق افتاده و حتی یه وقتایی شده که انقدر غیر قابل باوره که نمیتونم برای دیگران تعریف بکنم، میگم اگه تعریف بکنم میگن که خب مگه میشه یه همچین اتفاقی…
آهنگ گریه بس کن – عارف
بابک: اگه موافق باشین برگردیم به سال ۸۹. سالی که اولین سفرنامهتون یعنی مارک و پولو رو چاپ کردین. یادمه یه جا در مورد این کتاب گفته بودین که اگه این مجموعه بتونه تابوی غیر ممکن بودن سفر رو توی ذهن خواننده ایرانی بشکنه، من موفقیت بزرگی به دست آوردم، خیلی دوست دارم بدونم تابوی غیر ممکن بودن سفر چی هستش؟ در مورد چی داریم حرف میزنیم اینجا؟
منصور ضابطیان: ما داریم در مورد این صحبت میکنیم که در اون سالها بیشتر و حالا هنوز هم همچنان، سفر در ذهن ما ایرانیها یه چیز خیلی خیلی لاکچری بود. یه چیز تجملاتی که ما باید همه کارهای زندگیمون رو بکنیم و بعد حالا فکر کنیم که خب بریم سفر در صورتی که این در جهان یک ضرورته. خب دولتها و حکومتها و خود جامعه، شرایطی رو فراهم میکنه که یه جوون وقتی ۱۶ سالش میشه ۱۷ سالش میشه، شروع کنه سفر کردن. براش شرایط سفر ارزان رو فراهم میکنن بخاطر اینکه تو در سفره که میتونی توانایی حل بحران رو یاد بگیری. تو در سفره که میتونی با دیدن آدمهای دیگه بگی خب اِ پس این آدمها هم هستند، ما یک گارد خیلی بزرگی داریم درباره کسایی که مذهبشون ممکنه مثل ما نباشه، نمیدونم نگاهشون به جهان مثل ما نباشه، گرایش اخلاقیشون مثل ما نباشه، گرایش جنسیشون مثل ما نباشه، نسبت به همه اینها گارد داریم، وقتی که تو جهان رو میری میبینی و میبینی اِ، آدمهایی با یک شکل و شمایل دیگری هستن که دارن زندگیشون رو میکنن و آدمهای بدی هم نیستن الزاماً، بعد فکر میکنی که خب حالا میتونم جهان رو مهربانانهتر ببینم. این شرایط رو ما در ایران خیلی فراهم نمیکنیم و همیشه فکر میکنیم که آقا سفر یه چیز خیلی سخت، یه چیز گرون و یه چیز غیر قابل دسترسه، من نمیگم گرون نیست، نمیگم سخت نیست، ولی غیر ممکن بودنش رو میخوام از بین ببرم یعنی بگم که خیلی خب، حالا میشه از خیلی چیزها زد و رفت سفر. منظورم نیست که بریم سفر قطب شمال، خیلی دور، خیلی گرون ولی میخوام که تو بکّنی بری آدمهای دیگه رو ببینی، تابوش رو بشکنم مخصوصا درباره سفرهای خارجی. خب فکر میکنم با افتخار، تا حدی موفق بودم. یعنی از سال ۸۹ که اون مطلبش رو نقل میکنی شما نوشتم تا الان، خیلی موفق بودم. دلیلش رو از کجا میگم، شاهد ادعام چیه، بارها و بارها برام یه پیغام اومده مثلاً از یک کسی در یک جایی مثلاً گفته که من در قبرستون پرلاشزم الان در پاریس و اینکه اینجام مدیون خوندن کتابای توام. یکی گفته من مثلاً در کوبام، اینی که الان سفر کردم اومدم اینجا رو ببینم مدیون اینم که تو این اعتماد به نفس رو به من دادی که منم میتونم برم. چون میدونین سفرنامههایی که ما تا الان داشتیم، یا سفرنامههای خیلی قدیمی بودن، که حالا دورانشون گذشته، سفرنامههای جدید عمدتاً سفرنامههای آدمهایی بودن که با یک فاندی یا با یک رانتی یا به خاطر یک اتفاق سیاسی همراه یه گروهی مثلاً رفته بودن سفر و حالا ماجرای سفرشون رو خوب یا بد، ایدئولوژیک یا غیر ایدئولوژیک نوشته بودن. اینکه یک آدمی شبیه خود مردم راه بیافته برای خرید بلیط مشکل داشته باشه، مجبور بشه پول جمع بکنه، نمیدونم مجبور باشه یه شب بره توی اتاقی بخوابه که هفت نفر دیگهام هستن بخاطر اینکه پول مثلاً هتل چه میدونم پنج ستاره نداره که بخواد بره اونجا، یه وقتی ممکنه که هوس یه چیزی بکنه توی یه سفری، تواناییشو نداشته باشه که بخره ولی چجوری توی اون سفر، توی دل همون سفر یه صرفهجویی میکنه که بتونه اون چیزی که میخواد رو … همه این اتفاقات، برخورد با آدمهای مختلف و اینها… اینها چیزایی بودش که خیلیا بعد از خوندن این کتابها گفتن که اِ پس وقتی این تونسته، مام میتونیم دیگه، یعنی من که مثلاً ویژگی عجیب و غریبی ندارم، منم یه آدمیام مثل بقیه آدما توی این مملکت دارم زندگی میکنم با همین مشکلاتی که هستش. بنابراین این تابو رو شکست و خوشحالم که این اتفاق افتاد.
سولماز: معمولاً استارت نوشتن سفرنامه براتون از کجا میخوره؟ یعنی توی دل خود سفر شروع به نوشتن میکنین یا اینکه توی سفر بیشتر به تجربه و تماشا و عکاسی و این کارا میگذرونید و بعد سفر دست به قلم میشید؟
منصور ضابطیان: نه، مطلقاً در سفر نمینویسم. بخاطر اینکه نوشتن پروسه خیلی سختیه، خیلی زمانبره و خیلی انرژی میگیره. یعنی کسایی که ننوشتن، نمیدونن که نوشتن چقدر سخته و سخته از این لحاظ که تو رو داون میکنه، یعنی من یه فصل که مینویسم، خب مثلاً چند ساعت باید استراحت کنم بخاطر اینکه انرژیم اومده پایین، یعنی حس میکنم که انرژی بدنیم اومده پایین، مثل کسی که رفته بیل زده، ما فکر میکنیم که مثلاً فقط بیل زدنه که آدم رو خسته میکنه در صورتی که نوشتن به شدت آدم رو خسته میکنه، جدای از اون من وقتی که مینویسم خب خیلی دیتا باید اضافه کنم به اون اتفاقه، دیتاهایی که خب تو یه اتفاق بیسیک داری که اونجا افتاده، حالا در کنار این کلی من همیشه اطلاعات میدم به مخاطبم. خب گرفتن اون اطلاعاته خیلی وقت میگیره و خیلی در واقع زمان ریلکستری رو نیاز داره، زمان همونطور که گفتم در سفر خیلی گرانه، خیلی ارزشمنده و من ترجیح میدم که اونا رو بیام در کشور خودم با زمان ارزانتری بنویسم و اونجا فقط تجربه کنم، برم برم تجربه کنم و بعد دپو کنم برای زمانی که میام ایران.
سولماز: چقدر با مزه. من اصلاً فکر نمیکردم اینطوری باشه. یعنی دقیقا جوری توی کتاباتون روایت میکنین که من احساس میکنم که مثلاً آخرین کتابی که داشتم ازتون میخوندم کتاب استامبولی بود و قشنگ احساس میکردم که خب شما اونجایین و دقیقاً دارین لحظه رو روایت میکنید.
منصور ضابطیان: یعنی الان دارم مینویسم، بله بله.
سولماز: البته این دیگه مهارت نویسندگی شماست دیگه. یعنی حتی یادداشتای کوچیکم برنمیدارین؟
منصور ضابطیان: ببینین کیورد مینویسم نهایتاً. ولی خب عکس و ویدئو خیلی کمک میکنه. مخصوصاً خب به هر حال این ویدئوها من روی تلگرام میزارم، عکسها رو مثلاً استوری میکنم، بعدا که رجوع میکنم بهش خب خیلی چیزها رو یادآور میشه. عکاسی کلاً خیلی مهمه بخاطر اینکه تو خب یه چیزهایی رو داری همون موقع میبینی و اینا، بعداً که میایی عکست رو مرور میکنی میبینی اُ اون گوشه یه چیزی بوده که تو اون موقع ندیدی، حالا میری راجع به اون گوشه تحقیق میکنی، یه وقتایی هم میاری توی قصهات. یعنی یه جوری مینویسی که انگار آقا من اون گوشه رو دیده بودم، اطلاعات مربوط به اون رو هم میدی، چیزی از استناد موضوعت کم نمیکنه، در واقع خدشهای وارد نمیکنه به مستند بودن ماجرا ولی خب اینا خیلی کمکم میکنه، جدای از اونکه حافظهم هم نسبتاً بد نیست، یعنی خب حسها رو خوب به خاطر میسپرم.
سولماز: دیدن آدمای سفر برو توی هر جمعی قرار میگیرن یه عده میگن که فلانی یه خرده از سفرات بگو، کجا رفتی و خوش گذشت؟ چجوری بود؟ شما خودتون توی این موقعیت قرار میگیرین بیشتر از چه سفری، از چه خاطرهای حرف میزنین؟
منصور ضابطیان: بستگی به جمعش …
سولماز: پتانسیل جمع داره (خنده)
منصور ضابطیان: جمع داره دیگه … (خنده)
سولماز: یه جمع، فرض کنین الان مخاطبای ما دارن صداتون رو میشنون دیگه. واسه این جمع از چه خاطرهای میگین؟
منصور ضابطیان: قربونتون برم من که از اول توی این بخش دارم همش خاطره میگم … (خنده)
سولماز: (خنده)
منصور ضابطیان: خاطره میگم توی این اپیزود. نمیدونم، من در واقع انقدر سفر رفتم انقدر اتفاقای مهیج برام افتاده که توی هر موقعیتی قرار میگیرم یه مابهازا دارم براش که یه چیزی تعریف کنم، واقعاً نمیدونم که چیو بخوام تعریف کنم، بنابراین فقط اینو میخوام به این بهانه این سوال شما اینو میخوام بگم که آدم در زندگی سرمایهگذاری میکنه رو چیزای مختلف، یکی روی خونه، یکی روی طلا، یکی روی… من روی سفر سرمایهگذاری کردم و ناراضی نیستم. من اگر روی زمین سرمایهگذاری کرده بودم خب خیلی وضعم خوب بود الان دیگه، مثلاً روی خونه سرمایهگذاری کرده بودم… همه این پولایی که صرف سفرام کردم میرفتم همون موقع مثلاً یه چیزی میخریدم خب خیلی الان وضعم بهتر بود ولی اصلاً ناراضی نیستم به خاطر اینکه فکر میکنم الان من اگه ۵ تا خونه داشتم و در اون جمعی که تو میگی قرار میگرفتم راجع به چی میخواستم صحبت کنم؟ به بقیه بگم من ۵ تا خونه دارم؟ خونه فلان جام انقدر قیمت؟ ولی الان در هر جمعی که قرار میگیرم میتونم نان استاپ ۵ ساعت صحبت بکنم، صحبت غیر تکراری، درباره اتفاقایی که برام افتاده و این خیلی هم حال خودم رو خوبتر میکنه هم حال دیگرانی که باهام هستن. بنابراین سرمایهگذاری میخوام به بهانه سوال تو بگم که در واقع سفر در واقع یک سرمایهگذاری برای زندگی. یعنی فکر نکنید که اگه سفر میرید چیزی رو میبازید، شما آدم جذابتری میشید.
آهنگ به سوی سرنوشت – محمدرضا عقیلی
سولماز: آقای ضابطیان همونطور که خودتون هم در جریان هستین، همین الان که ما در حال گپ زدنیم، مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا، یعنی مسابقه هزار و یک سفر در حال برگزاریه و خب شما هم داوریشو به عهده دارید. به نظرم از این فرصت استفاده کنیم و درباره اینم برامون بگین که شما به عنوان داور مسابقه و حتی فراتر از اون به عنوان یه سفرنامهنویس حرفهای چه پیشنهادی دارین برای کسایی که میخوان دست به قلم بشن و توی این مسابقه شرکت کنن؟
منصور ضابطیان: اول این که بگم چقدر الان هیجانزدهام از اینکه میدونم این همه کار تا الان اومده، هم نگرانم که این همه کار چجوری میخوام بخونم، هم اینکه خب خیلی خوشحالم به خاطر اینکه کلی از توش احتمالا چیزای جدید یاد میگیرم، شاید مقاصدی باشه که بعداً من خودم بخوام برم یا یک آدمهایی رو دربارهشون صحبت کرده باشن که من دوست داشته باشم باهاشون آشنا بشم و این خب خیلی خوشحالکنندهس که مردم کاراشون رو ثبت میکنن. ببینید ثبت کردن کار، ثبت کردن آنچه در سفر اتفاق افتاده، جدای از اینکه برای خود ما یادآور خاطرههای اون سفره، خیلی کاربردیه برای دیگرانی که میخوان به اون سفر برن. بنابراین من میخوام که خواهش بکنم از حالا چه کسایی که در این مسابقه شرکت میکنن چه نمیکنن، سفراشون رو ثبت بکنند. حداقل برای خودشون، حداقل اگه نمینویسن یک موزه شخصی کوچولو از سفرشون برای خودشون درست کنن، یه جعبهای یه گوشهای داشته باشن، یه صندوقی که بلیط یه موزهای که رفتن، نمیدونم بلیط مترو، نمیدونم، یه جایی یه غذایی خوردن مثلاً یه نی خوشگلی داشته، مثلاً اونو یادگاری بیارن بزارن توی اون موزه، کلاً من خودم مثلاً در دو سال کرونا، یه بخشی از این عطشم نسبت به سفر رو با مرور همین خاطرهها و موزههای شخصیم در واقع سپری کردم. این نوشتنها، این ثبتکردنها خیلی کمک میکنه، اما اگه بخوام فقط در مورد… به عنوان نویسنده نه به عنوان داور، یعنی این ملاک داوری من نخواهد بودش در خروجی کارشون ملاک برام. به عنوان یک نویسنده اگه بخوام بهشون یه توصیهای بکنم اینه که دنبال ماجرا باشن. هم در سفر دنبال این باشن که ماجرا پیش بیاد براشون، نترسن از درگیر شدن با ماجرا و هم بعد از سفر که میخوان بنویسن سعی کنن اون بخشهایی که روایتگرایانهتره و قصه داره، اون رو توی سفرنامهشون بیارن. به خاطر اینکه این قصه است که در نهایت آدمها رو نجات میده.
سولماز: به سفرنامههاتون که نگاه میکنیم انگار یه نقش اولی همیشه توی کتاباتون هست. اونم نقش مردمه. بر عکس خیلی از روایتای سفری دیگه که لوکیشن و جاذبههای توریستی توش واقعاً پررنگترن. چی باعث شده که بیشتر برین سراغ دیدن و گفتن از آدما؟
منصور ضابطیان: آدمها برام جذاب بودن و هستن. آدمهای با سواد، آدمهای کمسواد، آدمهای بدجنس، آدمهای خوشجنس، هر کدومشون به هر حال یک چیزی میتونن به آدم یاد بدن و یک اُربیتال به قول شیمیدانا، اُربیتال آدم بالاتر ببرن، آدم اُربیتالش رو عوض بکنه به عنوان یک الکترون و آدمها تجربههای منحصربفرد به من میدن، ببین تو اگر که میری به مثلاً مسجد ایاصوفیه در استامبول، اطلاعات مربوط به اون رو در هر سایتی میتونی پیدا بکنی، در هر کتاب راهنمایی میتونی پیدا کنی ولی اون آدمی که دمِ ایاصوفیه نشسته و مثلاً داره یه خرتپرت ارزونی رو میفروشه اونو تو توی هیچ کتابی نمیتونی پیدا بکنی، من اون برام جذابه به خاطر اینکه اونه که خواننده من رو سرپا نگه میداره، میگه آهان پس من میتونم که کتاب این آدم رو بخونم به خاطر اینکه راجع به یک چیزی صحبت میکنه که من نمیتونم در گوگل پیداش بکنم، من نمیتونم در تریپدوایزر پیداش بکنم، نمیتونم در لاونی پلنت پیداش بکنم. اتفاقا یه بار از مراکش که برگشته بودم، یک دوستی من رو دعوت کرد منزلش و گفتش یه دوست دیگری رو هم دعوت کرده که اتفاقا اون هم در اون زمان که من بودم در مراکش بوده، بعد اون دوستی که همزمان با من رفته بود مراکش با یه توری و اینا، خیلی آدم اهل مطالعهای بود و خیلی ابنیه تاریخی براش مهم بود و فلان، از من پرسید که رفتی اونجا مثلاً فلان مسجد رو رفتی ببینی؟ گفتم نه، از جلوش رد شدم، گفت اِ چطور نرفتی ببینی؟! بعد گفت فلان قصر رو رفتی ببینی؟ گفتم که نه. گفت اِ فلان، دو تا سه اینجوری پرسید. بعد گفت پس تو واسه چی رفتی مراکش؟ گفتم که توی کازابلانکا خیابون فلان یه مغازهای بود یه پیرمرده اونجا بودش مثلاً فلان کارو میکرد، دیدی اونو؟ گفت نه ندیدم، گفتم که توی شهر تنجه یه کافهایه که این کافه اینجوریه اینجوریه اینجوریه، رفتی اونجا؟ گفت نه نه نرفتم. گفتم توی شهر فلان یه سینمای قدیمی داغون مثلاً فیلمای اینجوری نشون میده، رفتی ببینی؟ گفت نه نرفتم. گفتم پس رفتی مراکش چیکار کنی؟
سولماز: (خنده)
منصور ضابطیان: گفتم اون چیزهایی که تو میگی که من نرفتم ببینم، همین الان من آخر شب میتونم برم توی خونهم سرچ کنم عکسایی بسیار بهتر از اون عکسایی که من بخوام اونجا بگیرم، گرفته شده، اطلاعات کاملی از صفر تا صد نوشته ولی این آدمهایی که من توی اینجاها رفتم دیدم رو تو در هیچ سایتی نمیتونی پیدا بکنی، من میرم که این آدمها رو ببینم و از دیدن این آدمها خیلی جالبه که یاد میگیرم که مردم جهان چقدر شبیه همن، دغدغههاشون چقدر شکل همدیگهس، یه دفعه مثلاً با یک پسر جوانی یک بار توی کافهای کار میکرد بعد نشستیم و با هم حرف زدیم به من یه نوع قهوهای پیشنهاد داد و اینا من گفتم بهت اعتماد میکنم و اون قهوه رو آورد و بعد نشستیم، گفت بشینم سر میزت، گفتم آره و شروع کردیم صحبت کردن. بعد یه جوری صحبت میکرد که من دقیقاً فکر میکردم مثلاً دستیارم در تهران که خب با من درد دل میکنه مثلاً به عنوان کسی که حالا من چند سال ازش بزرگترم، یه وقتایی مشکلاتی داره با من درد دل میکنه، یه لحظه فکر کردم اونه، یعنی واقعاً حرفایی داشت میزد که اون داشت میزد، نگرانیایی داشت که اون داشت میزد یا وقتی میرم مثلاً در یک کشوری میبینم یک خانمی، یک خانم مثلاً که نوه داره، بچه داره، چه جوری میره توی آشپزخونه، آشپزی میکنه، با چه عشقی و چقدر امید داره که الان ظهر میشه دخترش میاد، نوهاش از مهدکودک میاد، من فکر میکنم اِ این که مثلاً مادر خودمه انگار، این که انگار یه زن ایرونیه، بعد تو میبینی اِ مفهوم مادرانگی چقدر در همه جای جهان مشترکه و هر چی جلوتر میری میبینی که دنیا چقدر کوچیکتره، همه چی مثل همدیگهس، این در رفتار انسانیه که تو بهش میرسی وگرنه دیدن خیابونها و پارکها و باغها اینو بهت نمیده.
سولماز: از بین جاهایی که رفتین و بهشون سفر کردین و شانس اینو داشتین که از نزدیک ببینیدشون، من دوست دارم که سه تا جا رو جدا کنید، اولیش جاییه که رفتین و بهش سفر کردین اما انگار سیر نشدین و دوست دارین دوباره برین به اونجا و تکرارش بکنید؟
منصور ضابطیان: همه اون جاهایی که رفتم راستش…
سولماز: (خنده)
منصور ضابطیان: البته اگر بخوام منطقیتر بگم، آمریکاست. به خاطر اینکه امریکا رو من توی سفر تقریبا یک ماهه مثلاً چند تا ایالت رو بیشتر ندیدم و چون یه جورایی سفرم همراه یک گروهی بودش و اینا خب اونجوری که رهایی سفرهای دیگهام رو داشتم در امریکا نداشتم. خیلی دوست دارم دوباره برم و چون امریکا هر ایالتیش که میری یه شکله اصلا. اگر چشمت رو ببندن و ببرنت اون ایالت باورت نمیشه که اینجا امریکاست، پرچم رو نبینی نمیفهمی، مثلاً میری ایالت چه میدونم نیومکزیکو، اگه چشمتو ببندن بری اونجا فکر میکنی وسط مکزیکوسیتی اصلاً احساس امریکا بودن نداری، برای همین خیلی دوست دارم برم و اونجا رو کاملتر ببینم ولی یه حال کلی هست که دوست دارم، سیر نشدم از تماشای همه آن چیزی که تا الان در هر کشوری دیدم. سوال دوم چیه؟
سولماز: سوال دوم اینه که جایی هستش که خیلی وقت باشه توی ذهنتون باشه، دوست داشته باشید برید اما هنوز فرصتش پیش نیومده باشه؟
منصور ضابطیان: بله، آرژانیتنه، بعد یه مجموعهای از کشورهای آمریکای لاتینه مثل پرو، شیلی و اینا که خیلی دوست دارم برم و ژاپنه. ژاپن رو دوست ندارم خودم به عنوان یک کشوری که مثلاً بگم اُ خیلی مثلاً… مثلاً خیلی تشنه اینم که برم آرژانتین رو ببینم ولی واقعاً تشنه این نیستم که برم ژاپنو ببینم ولی فکر میکنم کتاب مهمی بتونم دربارهش بنویسم، چون زندگی اونجا خیلی فرق داره با همه جای دیگه دنیا و …
سولماز: دقیقا
منصور ضابطیان: و این تفاوت رو دوست دارم ببینم که چه تفاوتهایی دارن.
سولماز: اتفاقا اپیزود ژاپن ما هم خیلی پر طرفدار و پر شنوندهاس، پیشنهاد میکنم به شنوندههامون اگر هنوز این اپیزود رو نشنیدن حتما برن سراغش. و سوال آخر اینکه اگر قرار باشه از بین جاهایی که بهش سفر کردین یه جا رو برای ادامه زندگیتون یا حتی برای یه مدت طولانی یکجانشین بودن انتخاب بکنید، اونجا کجاست؟
منصور ضابطیان: ببین آخه رفتن کوتاهمدت و رفتن توریستی با زندگی در یک جا خیلی متفاوته. مثلاً خیلی جاها آدم میره و میگه واه چقدر دوست دارم اینجا زندگی کنم. مثلاً در میکونوس در یونان، جزیرهها رو اساساً من خیلی دوست دارم. هر وقت میرم یه جزیرهای فکر میکنم چقدر خوبه آدم بیاد جایی زندگی کنه که از هر طرف که میره آبه ولی این یک آرزوئه الزاماً به این معنا نیستش که وقتی تو قراره اونجا زندگی بکنی واقعاً مثلاً بتونی همونقدر لذت ببری که در یک سفر کوتاهمدت داری میری. شاید یک جزیرهای رو انتخاب بکنم مثل میکونوس یا یک شهری رو انتخاب بکنم مثل زاگرب یا یک شهر ساحلی رو پیدا بکنم مثل تنجه در مراکش که خیلی شهر استثنائیه ولی به طور قطع اگر بخوام شهری یا جایی رو انتخاب بکنم حتماً کنار دریا خواهد بود.
صدای امواج دریا
منصور ضابطیان: نمیشه استامبول رفت و قهوه ترک نخورد. من خودم خیلی قهوه ترک خور نبودم ولی وقتی رفتم استامبول و در موقعیت قرار گرفتم دیدم که آقا چقدر خوشمزهاس و چقدر قصه پشتشه، میدونی وقتی که تو قصههای یک چیز رو بدونی که خیلی اون قصهها فلسفه ماجرا رو برات عریان میکنه بعد اصلاً با یک علاقهمندی دیگری اون غذا رو میخوری یا اون نوشیدنی رو میخوری چون هر وقت که میخوری اون فلسفه هم انگار در رگهای تو تهنشین میشه. وقتی که ماجرای قهوه ترک رو دیدم، وقتی که قصههاشو شنیدم، فرهنگ پشتش رو بیشتر دونستم، ضربالمثلهاشو دونستم، بعد برام خیلی جذابتر شد و الان هم یکی از علاقهمندیهام خوردن قهوه ترکه. یک اصطلاحی دارن در واقع ترکها، یک ضربالمثله که میگن وقتی که با همدیگه در واقع ترجمه تحتاللفظیش این میشه میگه وقتی که با همدیگه قهوه میخورید این چهل سال وفاداری میاره، یه جور مثل نون و نمکی که ما میگیم وقتی نون و نمک همو میخوریم قهوه با هم خوردیم، ما قهوه با هم خوردیم چرا مثلاً تو اینجوری…. این اصطلاح رو دارن و این اصطلاح رو خانم سوزان اکسون در یکی از ترانههاش آورده که ترجمه شعرش رو من میخوام اینجا بخونم: اگر روزی دنبال دوست میگشتی، در خانهام به روی تو باز است، بی هیچ شرمی بیا، باور کن که در کلماتم اثری از سرزنش و دلشکستگی نخواهی یافت، اگر روزی راه تو را به سمت من آورد، من را مثل روزی که رهایم کردی دوست خواهی یافت، اگر روزی دنبال دوست میگشتی، از گذشته شرمسار نباش، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده، به پیشوازت خواهم آمد، تو را با دلتنگی تمام این سالها، در آغوش میگیرم، میگویند یک قهوه تلخ چهل سال نان و نمک پس پشت خود دارد، کم از دست تو قهوه ننوشیدهام، آن روزها را فراموش نکردهام، بیا اگر گذارت به اینجا افتاد.
آهنگ Sufle & Canozan – Hiç Kimsenin Günahı Yok
سولماز: این شعری که آقای ضابطیان خوندن، منو خیلی یاد فیلم بغض رضا درمیشیان انداخت که کل فیلم تو کوچهپسکوچههای استانبول میگذشت. کلا به نظرم فیلما مثل سفرنامهها خیلی میتونن از نگاههای مختلف، یه تصویرسازی قوی از شهرا و کشورا داشته باشن. از بین فیلمایی که خیلی مقصد محورن و تماشاشون، عین قدم زدن تو شهر مقصده، یکی در دنیای تو ساعت چنده است، که داستان عشق عجیب و غریب فرهاد به گلی قصه رو نشون میده و همه ماجراها حسابی تحتتاثیر فضای فیلمه که تو رشت و انزلی ساخته شده که البته تو اپیزود رشتمونم درباره این فیلم حرف زدیم؛ یا فیلم ماهیها عاشق میشوند و جهان با من برقص که جفتشون رو من خودم چندباری دیدم. البته جهان با من برقص رو خیلی بیشتر! هر بار هم روحم پر میکشه تا جنگلای شمال ایران و غذاهایی که تو فیلم ماهیها عاشق میشوند، میبینیم حسابی به هوس میاندازنم!
از این فیلما خوشبختانه زیاد هست. مثلا درباره یزد فیلمای «مادری»، «یه حبه قند» و با اغماض فیلم «نفس» رو میشه معرفی کرد. تو فیلم مادری و نفس شنیدن لهجه شیرین یزدی احتمالا خیلی سر ذوقتون بیاره.
اما اگه میخواین حس کنین چند ساعتی تو خونه یزدیا مهمون شدین و با جزئیات زندگیشون رو تماشا کردین، قطعا فیلم یه حبه قند گزینه خیلی مناسبیه. اگرچه که یادمه تلویزیون یه مدت تو هر مناسب شاد و غمگینی انقد این فیلم رو پخش کرد که بعیده کسی ندیده باشدش. ولی اگه ندیدین حتما بذارین تو گزینههای جذاب و دیدنیتون.
یکی دوتا فیلم خیلی باحال و خوش حسوحال از کرمان میشناسم؛ یکیش فیلم «خسته نباشید!»، یکیشم فیلم «طعم خوش خیال». بین اینا نمیخوام توصیه خاصی بکنم چون راستش فیلم خسته نباشید که من خودم خیلی دوسش دارم، واقعا سلیقهایه و ممکنه هر کسی سبک روایتش رو دوست نداشته باشه، اما اگه بدتون نمیاد یه فیلم با روایت متفاوت ببینین و یه وقتا هم یادتون بره که اینی که دارین میبینین، فیلمه؛ برین سراغ فیلم خسته نباشید.
حالا بیاین یکم پامونو از مرزای خودمون بذاریم اونورتر و بریم سراغ پاریس که از شهرای پرطرفدار بین فیلمسازاست.
اولین فیلم درباره پاریس از دل یه شاهکار سهگانهاس میاد که ما با قسمت دومش کار داریم. فیلمی با اسم Before Sunset یا پیش از غروب که یه درام درباره شکلگیری و ادامه یه رابطه عاشقانه تو سه دوره زمانی و احساسی مختلفه. جدا از موضوع فیلم و بازی جذاب بازیگرا؛ تماشای کتابفروشیا، کوچه و خیابونای پاریس، ساختموناش و معماریای دیدنیش، عین یه گشت واقعی تو این شهره.
نیمهشب در پاریس هم که یکی از معروفترین فیلماییه که خیلی خوب فضای کافه و رستورانی پاریس رو نشون میده.
و اما سومین فیلم که با تاکید بیشتری ازش حرف میزنم، چون خیلی دوسش دارم. فیلم سرگذشت شگفتانگیز املی پولن که یا دیدینش، یا اسمش رو شنیدین یا حداقل گوشتون به یکی از معروفترین آهنگای این فیلم آشناست… . این فیلم یه کمدی عاشقانهاس که لایههای مختلف زندگی یه دختر درونگرا به اسم املی رو تو شهر پاریس نشون میده. تکتک صحنههای این فیلم و حتی ادیت رنگ فیلم فضای خیلی گرم و دوستداشتنی از پاریس رو نشون میده که احتمالا دیدنش به کسایی که عاشق این شهرن، خیلی بچسبه!
موزیک فیلم سرگذشت شگفتانگیز املی پولن – la valse d’amelie
سفرنامه دوم
جونم براتون بگه که یک روز توی شهر قم رفتم به دیدن کوه خضر نبی. از بلندای کوه خضر به دوردستها خیره بودم که صحبتهای دوتا جوون کنار دستم نظرم رو جلب کرد. تنور بحث سفر و جاذبه های دیدنی، حسابی داغ بود. اول میگفتن مگه اروپا و کشورهای دیگه چی دارن که مردم این همه خودشونو به این در و اون در میزنن برن سفر خارجی. بعد گفتن ایران چهارفصله و واسه سفر هیچ جا مثل این مملکت نیست. بعد هم از اردبیل شروع کردن و با گذر از دریاچه زریوار، پرشی به شیراز داشتن! به شیراز رسیدیم و عنان من هم از کف برفت! برای من که چونه گرمی دارم و از مصاحبت با آدمها کیفور میشم و عاشق سفرم و شیفته شیراز، دیگه سکوت نه جایز بود و نه ممکن! این شد که شروع کردم از زیباییهای شیراز تعریف و تمجید کردم و دونه به دونه براشون اسم بردم. گفتن شما شیرازی هستی؟ جواب خیر بود و بنابراین سوال بعدی این بود که پس چطور اینقدر خوب شیراز رو میشناسی؟ من هم شروع کردم به صحبت از سفر و تجربیاتش و بعد اینکه شیراز برام با همه جا فرق داره. بعد هم از مردمان خوب و درجه یک شیراز حرف زدم. صحبت از مردمان شیراز شد و من به یاد مردم دوست داشتنی یزد افتادم و از یزد گفتم و بعد، کویر و از کویر رسیدم به کاشان و بعد خانه بروجردیها و این اسم که به میون اومد، گریزی زدم به بروجرد و بعد رسیدم به کل استان لرستان. انقدر گفتم و گفتم تا یکی از دوتا جوون گفت: «داداش پس شما جانبالجانی!»
- چی؟
- میگم داداش پس شما یه پا جانبالجانی!
- متوجه نمیشم!
- بابا جانبالجان دیگه. منظورم اینه که ماشالله همه جا رو گشتی.
بعد از کلی سوال و جواب تازه فهمیدم که مقصودش «ژان والژان» بود. حالا این آقای «ژان والژان» چه ربطی داشت به سفر؟ بله! منظورش «مارکوپولو» بود!
سولماز: خب این اپیزود هم رسید به دقیقههای آخرش. مرسی که مثل همیشه همراه ما بودین. امیدوارم این اپیزود شوق سفر رو تو دلتون زنده کرده باشه و خیلی زود راهی جایی بشین که خیلی وقته آرزوش تو دلتونه. راستی لینک مسابقه سفرنامه نویسی علیبابا رو هم روی همین اپیزود براتون گذاشتم. حتما حتما شرکت کنین و به این بهونه خاطرات خوش سفرتون رو مرور کنین. یادتون نره حامی پادکست رادیو دور دنیا فقط شمایین؛ پس اگر این اپیزود رو دوست داشتین، حتما به دیگران هم معرفیمون کنین.
خیلی زود دوباره با یه اپیزود جدید سر و کلهمون پیدا میشه. تا اون موقع، دمتون گرم و سرتون سلامت!
سلام لذت بخشه
پادکستهاتون عالیه
ممنون از شما و مجموعه علیبابا برای تهیه و تولید پادکستهای اینچنینی❤️
چطوری میتونم به پادکست ها گوش بدم. هیچ آیکونی برای پلی کردن نیست
سلام سمیرا عزیز 🙂
شما میتونید پادکستهای رادیو دور دنیا رو در کستباکس گوش کنید.